۱۲.۱۲.۱۳۸۸

شکلات تلخ

دیشب، شب بسیار عجیبی بود. بسیار عجیب. به یکباره آوار 30 سال  خاطره بر سر یک نفر خراب شد.
دیشب حقیقتی را به عریان ترین شکل ممکن جلوی چشمانمان مجسم دیدیم.
هم تلخ بود و هم شیرین.
فهمیدم که باید بسازمش. باز از سر نو. باید بسازمش، با تمام امکاناتم و با روی گشاده.
با تمام وجودم حس کردم،که این وظیفه من است.

حیف که بیشتر از این نمی شود اینجا گفت.

پی نوشت: دیشب با خواهرم شکلاتی درست کردیم که تصادفی تلخ شد!