۷.۰۹.۱۳۸۷

IN MEMORY OF HAMZEH KIA

حمزه کیا شنبه شب فوت کرد. اون طور که در وبلاگش خوندم متولد آذر شصت و دو بود، یعنی بیست و چهار سالش بود حمزه کیا آسم داشت، یک کاسه آش کشک دار خورده و این باعث شد که به خاطرحساسیت به لبنیات حالش بد بشه و بهم بخوره وکمی از غذایی که خورده وارد نایش بشه و راه تنفسش رو ببنده و قبل از رسیدن به بیمارستان تموم کنه. مرگ حمزه کیا برای من بسیار بسیار بسیار باور نکردنیه. نه به خاطراین که خیلی جوون بود، نه به خاطر خاطراتی که باهاش در شرکت داشتم که خاطره خاصی نداشتم جز سلام وعلیک روزانه و چند دیالوگ محدود دیگه. نه به خاطر این که جای حمزه کیا خالیه، که بعد از مدتی این خالی بودن جاش تبدیل به یه عادت می شه ، هر چند تلخ. من از حمزه کیا اطلاعات زیادی نداشتم جز دریافت های خودم و مرگش هم به این دلیل برام باور نکردنی نیست که خیلی مرد بود یا خیلی آدم پاک ودرستی بود ، چون اصلا شناختی ازش نداشتم. من خیلی ناراحت شدم از دیدن صحنه ای که شهرزاد مادر حمزه از روی قبر توانایی بلند شدن نداشت وکاملا بی حس بود و قلبم فشرده شد وقتی که محبوبه نامزدش بالای سر قبرعمیقش ایستاد وبهم گفت " آخه واقعا حمزه جاش اون تو باید باشه؟" مرگ حمزه کیا برای من بسیار بسیار سهمگین بود و خیلی بهت زده ام کرد،اما نه به خاطرهیچ کدوم از اینا. به نظر من حمزه کیا نباید می مرد. برداشت من در این مدت از حمزه کیا این بود که آدم خیلی خاصیه و درست به همین دلیل به نظر من در مرگ حمزه کیا یه چیز اشتباهی وجود داره. حمزه کیا جزء دسته آدم هایی بود که در این دنیا به خاطر درک ویژه شون دچار درد وناراحتی می شن و به همین دلیل بدون اینکه بخوان از بقیه متمایز می شن وازشون فاصله می گیرن و من دلم می خواد - با تمام وجود دلم می خواد-که ببینم این جور آدم ها هم در این دنیا فرصت پیشرفت و بالا رفتن رو پیدا می کنند وبه یه جایی می رسند و مهم تر از اینا با رضایت و آرامش زندگی می کنند. من دلم می خواد بیینم که امثال حمزه کیا در این دنیا رشد می کنن و زندگی لذت می برن و می تونن در جهت مخالف جریان غالب شنا بکنند و پیروز بشن و مرگ حمزه کیا از نظر من یعنی ناتمام موندن این سیر و تکه تکه شدن همه اینا. مرگ حمزه کیا یعنی زیر سوال رفتن یکی از اصولم ، یکی از دل خواسته های مهمم... هیچ دلیلی ندارم برای اینکه حمزه کیا این طورکه من فکر می کنم بوده ، چون حتی یک بارهم پیش نیومد که باهاش درباره هیچ موضوعی صحبت کنم ، اینا همه اش یه سری دریافته به قول قدما از طریق قوه واهمه. من این ماجرا رونمی تونم باورکنم و تصمیم گرفتم که به مرگ حمزه کیا دیگه فکر نکنم چون از حد فهم و درک من خارجه وموضوع مرگ حمزه کیا رو رها کنم. حمزه کیا در زندگی اش آدم متفاوتی بود و مرگش هم متفاوت بود. مرگ حمزه کیا یه سری آدم رو از روزمرگی چسبنده زندگی بیرون آورد. مرگ حمزه کیا به خیلی ها گفت زندگی کنید، حالا که زنده هستید...
IN MEMORY OF HAMZEH KIA

۶.۲۸.۱۳۸۷

چند باردر زندگی دچار این وضعیت شدید؟ یک آدم کم بینا در یک اتاق تاریک دنبال یک گربه سیاه می گردد که اصلا آنجا نیست!!!

۶.۲۶.۱۳۸۷

commedia fanatte

کمدی تمام شد...

پی نوشت:آخرین جمله بتهون قبل از مرگ

۶.۲۳.۱۳۸۷

آچمز شدم...

۶.۱۵.۱۳۸۷

من فکر می کنم که در زندگی هر آدمی، لحظه ای هست که در اون لحظه آدم دیگه نمی تونه به هیچ چیز خودش افتخار کنه ، هر چه قدر هم بگرده حتی یک نکته برای افتخار کردن پیدا نمی کنه و اون لحظه درست لحظه اوج زندگی یک آدمه و از اونجا به بعد همه چیز عوض می شه...

۶.۱۴.۱۳۸۷

ما و ما ونصف ما و نصفه ای از نصف ما،اگر تو هم با ما شوی ما جملگی سگ می شویم...