۱۰.۰۷.۱۳۸۷

ساعت سه بعد از ظهر

درست همین جا. همیشه درست همین جا این اتفاق می افتد.درست همیشه و درست همین طور. به اینجا که می رسد درست یک طوری است که خودت وادار شوی بگذاری و بروی. نا تمام رهایش کنی. خودش وادارت می کند که نا امید شوی. و درست همیشه همین جا رها کردم و رفتم. این بار صعود می کنیم. صعود زمستانی...

۹.۲۳.۱۳۸۷

به سلامتی ِ تمام آدم های خوب...

و امروز سالگرد زاد روز من بود. هر سال بابت لطف خانواده و دوستان این روز، روز بسیار زیبا و به یاد ماندنی برای من می شود. شاید بابت اهمیت خاصی که مادرم همیشه برای جشن گرفتن سالگرد تولدهای ما قائل شده، این روز برای من روز شیرین و جذابیه و گاهی هم حتی کمی مهم. و البته گاهی هم زاد روز فی نفسه برای من مهم بوده،مثل عید نوروز که مردم تا قبل از رسیدن عید خانه تکانی می کنند، من هم سعی داشته ام که کارهام رو تا روز تولدم جمع کنم و مثلا یک سر و سامانی به بعضی چیزها بدم. اما امسال،شاید اولین سالیه که هیچ حسی نسبت به روز تولدم نداشتم،حتی یادم نبود که کیه وبرام هیچ فرقی نداشت. شاید به خاطر درگیر شدن با دل مشغولی های متدوال زندگی باشه که کلا خاصیتشون اینه که آدم رو دچار خود فراموشی می کنن. یا به خاطر این نوع تفکر باشه که نوعا زندگی و حیات بشر-صرفنظر از کی و چه جوری بودن- به نظرم خیلی الکی و بی ارزش و بی ثمر می آد. یک هزار توی بی انتهای و البته فانی. و شاید هم این نشانه ای از بزرگ شدن باشه،که خوشحال شدن از تولد یک حس کودکانه است و من هم دیگه از دنیای شادی های کودکی فاصله گرفتم. اما از این طرف توی این جشن تولدها و شادی ها، چیزهای خیلی زیبایی گرفتم چیزهایی از جنس دوستی و شادی، از جنس احساس، از جنس گرمای لحظه دمیدن خورشید،از جنس همون آدم هایی که هدیه کردن. اگه به فرض بنا به انتخاب باشه من حتی در این شرایط می گم که حفظ کردن این سنت ها بهتر از ترک کردنشونه،حتی اگه هی از خودت بپرسی :"که چی؟" به سلامتی تمام آدم های خوب...

۹.۲۲.۱۳۸۷

مایه حیات

با زحمت به سر چشمه آب رسیدیم اما برای خوردن ما بیش از حد پاک و زلال بود، این بود که به سر چشمه فقط نگاه کردیم و باز گشتیم تمام راه رفته را تا به جایی برسیم گل آلود و کثیف و مناسب نوشیدن ما به هر حال نباید تشنه بمانیم...

۹.۲۱.۱۳۸۷

...

خواهی بیا ببخشای خواهی برو رها کن

۹.۱۳.۱۳۸۷

پ

پاک پلید است و پلید پاک...
پی نوشت : نمایشنامه مکبث-گفتار سه خواهر جادوگر

۹.۰۸.۱۳۸۷

Nothing

وقتی که فقط با حس کردن بوی عطر یه رهگذر، تو چند ثانیه سقوط می کنی به یه دنیای دیگه،دنیایی که کلی تلاش کردی ازش فاصله بگیری، وقتی با بوی یه عطر هر چی ساختی می ریزه پایین ومی بینی نمی تونی دوباره درستش کنی ،چه انتظای داری از خودت که نقش آدم های محکم و جدی رو بازی کنی و خم به ابرو نیاری و هی بجنگی و هی بجنگی...

۷.۲۹.۱۳۸۷

ادبیات زندگی امروز

تمام زندگی ام در ترافیک می گذرد: ترافیک ماشین ها ترافیک آدم ها ترافیک انبوه کارها ترافیک اطلاعات ترافیک فکرها ...

۷.۲۶.۱۳۸۷

به بهانه سریال یوسف

گاه گاهی قسمت هایی از سریال بسیار جذاب و گیرا و شیوای یوسف را می بینم. سریالی که فکر می کنم در چند سال گذشته شاید ضعیف ترین سریال تاریخی ساخته شده در صدا و سیما است.ضعف های فاحش در دیالوگ ها صحنه پردازی و از همه بدتر انتخاب بازیگر. یوسف- که زیبایش محور داستان است- نه کودکی زیبا رو است نه در جوانی به ضرب و زور گریم و پیرایش و آرایش های متعدد، چهره ای دارد است که حتی به آن بتوان گفت متوسط. ماجرا به نقطه عطف خود رسیده: زلیخا مدام از یوسف تقاضای نا مشروع ! دارد و یوسف هم پاکدامنی پیشه کرده وتمکین نمی کند(چه قدر این واژه چیپ و ضایعه) از شر این شیطان به خدای متعال پناه می برد. شاید تمام ما این داستان را بارها وبارها شنیده باشیم. همه می دانیم که زلیخا به حکم اخلاق درخواستی ناشایست دارد . اما جالب اینجاست در اخلاق قرآن این کار به هیچ وجه ناپسند نیست: رابطه جنسی داشتن با برده ها و مملوکان جزحقوق مسلم مالکان است تا جایی که طبق گفته قرآن از صفات مومنان راضی شدن به همسران و کنیزانشان و تجاوز نکردن از این محدوده است. البته در قرآن تاکید شده که اگربرده ای خود میل به این امر نداشت بهتر است که مالک هم صرفنظر کند. به هر حال طبق رای قرآن این کاربرای جماعت مومنین مقبول و مشروع شده است. حالا چرا برای زلیخا این کار شنیع و ناپسند است ؟ مگر زلیخا مالک یوسف نیست؟ چرا اینجا زلیخا مظهر مجسمی از شیطان است اما برای مومنان حتی در صورت ناراضی بودن مملوک این تقاضا خطا محسوب نمی شود؟ سوال اینجاست که آیا یوسف قانوناً حق رد کردن تقاضای زلیخا را دارد؟( بیایید مبنای این قانون را اخلاق قرآن بگذاریم.) پی نوشت : البته من در تفسیر مفاهیم قرآن صاحب نظر نیستم. ممکن است حضرات مفسر هزار تفسیر دیگر از نص صریح قرآن داشته باشند.

۷.۲۲.۱۳۸۷

بی دلیل

لذتی وصف نشدنی از این موسیقی و این هوا و این لپ تاپ... با این که همه چیز(که اغراق است! )درست عکس چیزی است که باید...

۷.۰۹.۱۳۸۷

IN MEMORY OF HAMZEH KIA

حمزه کیا شنبه شب فوت کرد. اون طور که در وبلاگش خوندم متولد آذر شصت و دو بود، یعنی بیست و چهار سالش بود حمزه کیا آسم داشت، یک کاسه آش کشک دار خورده و این باعث شد که به خاطرحساسیت به لبنیات حالش بد بشه و بهم بخوره وکمی از غذایی که خورده وارد نایش بشه و راه تنفسش رو ببنده و قبل از رسیدن به بیمارستان تموم کنه. مرگ حمزه کیا برای من بسیار بسیار بسیار باور نکردنیه. نه به خاطراین که خیلی جوون بود، نه به خاطر خاطراتی که باهاش در شرکت داشتم که خاطره خاصی نداشتم جز سلام وعلیک روزانه و چند دیالوگ محدود دیگه. نه به خاطر این که جای حمزه کیا خالیه، که بعد از مدتی این خالی بودن جاش تبدیل به یه عادت می شه ، هر چند تلخ. من از حمزه کیا اطلاعات زیادی نداشتم جز دریافت های خودم و مرگش هم به این دلیل برام باور نکردنی نیست که خیلی مرد بود یا خیلی آدم پاک ودرستی بود ، چون اصلا شناختی ازش نداشتم. من خیلی ناراحت شدم از دیدن صحنه ای که شهرزاد مادر حمزه از روی قبر توانایی بلند شدن نداشت وکاملا بی حس بود و قلبم فشرده شد وقتی که محبوبه نامزدش بالای سر قبرعمیقش ایستاد وبهم گفت " آخه واقعا حمزه جاش اون تو باید باشه؟" مرگ حمزه کیا برای من بسیار بسیار سهمگین بود و خیلی بهت زده ام کرد،اما نه به خاطرهیچ کدوم از اینا. به نظر من حمزه کیا نباید می مرد. برداشت من در این مدت از حمزه کیا این بود که آدم خیلی خاصیه و درست به همین دلیل به نظر من در مرگ حمزه کیا یه چیز اشتباهی وجود داره. حمزه کیا جزء دسته آدم هایی بود که در این دنیا به خاطر درک ویژه شون دچار درد وناراحتی می شن و به همین دلیل بدون اینکه بخوان از بقیه متمایز می شن وازشون فاصله می گیرن و من دلم می خواد - با تمام وجود دلم می خواد-که ببینم این جور آدم ها هم در این دنیا فرصت پیشرفت و بالا رفتن رو پیدا می کنند وبه یه جایی می رسند و مهم تر از اینا با رضایت و آرامش زندگی می کنند. من دلم می خواد بیینم که امثال حمزه کیا در این دنیا رشد می کنن و زندگی لذت می برن و می تونن در جهت مخالف جریان غالب شنا بکنند و پیروز بشن و مرگ حمزه کیا از نظر من یعنی ناتمام موندن این سیر و تکه تکه شدن همه اینا. مرگ حمزه کیا یعنی زیر سوال رفتن یکی از اصولم ، یکی از دل خواسته های مهمم... هیچ دلیلی ندارم برای اینکه حمزه کیا این طورکه من فکر می کنم بوده ، چون حتی یک بارهم پیش نیومد که باهاش درباره هیچ موضوعی صحبت کنم ، اینا همه اش یه سری دریافته به قول قدما از طریق قوه واهمه. من این ماجرا رونمی تونم باورکنم و تصمیم گرفتم که به مرگ حمزه کیا دیگه فکر نکنم چون از حد فهم و درک من خارجه وموضوع مرگ حمزه کیا رو رها کنم. حمزه کیا در زندگی اش آدم متفاوتی بود و مرگش هم متفاوت بود. مرگ حمزه کیا یه سری آدم رو از روزمرگی چسبنده زندگی بیرون آورد. مرگ حمزه کیا به خیلی ها گفت زندگی کنید، حالا که زنده هستید...
IN MEMORY OF HAMZEH KIA

۶.۲۸.۱۳۸۷

چند باردر زندگی دچار این وضعیت شدید؟ یک آدم کم بینا در یک اتاق تاریک دنبال یک گربه سیاه می گردد که اصلا آنجا نیست!!!

۶.۲۶.۱۳۸۷

commedia fanatte

کمدی تمام شد...

پی نوشت:آخرین جمله بتهون قبل از مرگ

۶.۲۳.۱۳۸۷

آچمز شدم...

۶.۱۵.۱۳۸۷

من فکر می کنم که در زندگی هر آدمی، لحظه ای هست که در اون لحظه آدم دیگه نمی تونه به هیچ چیز خودش افتخار کنه ، هر چه قدر هم بگرده حتی یک نکته برای افتخار کردن پیدا نمی کنه و اون لحظه درست لحظه اوج زندگی یک آدمه و از اونجا به بعد همه چیز عوض می شه...

۶.۱۴.۱۳۸۷

ما و ما ونصف ما و نصفه ای از نصف ما،اگر تو هم با ما شوی ما جملگی سگ می شویم...