۵.۲۵.۱۳۸۸

شب نوشت

در این فضای نیمه شبی، ماییم وتوفیق اجباری بیداری و پرونده پروژه نیروگاه بندرعباس وخوابی که گاه تا نیمه راه به چشم می آید و گاه نمی آید، و تصور بی دلیل دراز کشیدن زیر آسمان بی غبار کویر، ازهمان آسمانها که همیشه تخیل کرده ایم. از همان آسمانها که همیشه صافند و پر از ستاره های ریز و درشت.از همان آسمانها که مسیر کاه کشیدن کهکشان درشان پیداست از همان آسمانها که جایی جایش گذاشتیم و آمدیم.

۵.۲۲.۱۳۸۸

خواب

دیشب، حوالی صبح خواب دیدم. خواب دیدم که توی خونه اصفهان زندگی می کردیم،شب بود نزدیک ساعت الله اکبرو صدای الله اکبر تو کل منطقه می اومد. از اتاقی که دم در ورودی بود و از قسمت اصلی خونه فاصله داشت من این صدا رو می شنیدم، هیجان زده اومدم که این موضوع رو اعلام کنم که دیدم یه مامور ایستاده بالای سر پدرم(که تو خواب زنده بود)ومادرم و منتظر من رو ببره. و من که بهت زده نگاهش کردم و نمی دونستم چه کار کردم و چرا باید برم والبته مجبور بودم به رفتن. صحنه بعد جایی بود زیر زمین مانند با سقف بلند،و پر از اتاق و پر از آدم زندانی که در حال آورده شدن به اونجا بودن و البته سرد. من بودم و دو نفر دیگه و من همچنان در بهت اینکه به چه علتی آورده شدم و ته دل امیدی که شاید هر لحظه، لحظه آزادی باشه و البته هیچ کس هم هیچ توضیحی نمی داد.ما سه نفر رو چند بار از یه اتاق به یه اتاق دیگه جابه جا کردن.یه نفر هم هر از گاهی می اومد، یه مرد قدبلند هیکلی، و فحش می داد و اذیت می کرد و می خندید و تحقیر می کردو چیزهایی می گفت در این خصوص که ما چه قدر بدبخت و ضعیفیم و ذلیل در اون شرایط.در این بین یکی دیگه هم بود که می اومد هر از گاهی و حرف های امیدوار کننده می زد و منی که نمی دونستم چرا اونجام رو امیدوارتر به آزادی. و همین شرایط بینابین بسیار خرد کننده بود.اینکه کسی مدام تحقیر و تهدید می کرد و کس دیگری از همون تیم امید می داد و ذهنت رو به این سمت می برد که الان تموم می شه. مدتی گذشت و ما سه نفر رو با هم تنها گذاشتن ، بعد نفر اول برگشت با سه تا سرنگ که توشون یه مایع زرد رنگ بود و توضیح داد که این مایع محرک سیستم اعصابه و باعث تشنج می شه و فلج مقطعی و چه و چه.و گفت که این مال شماست. بعد به من گفت که یکیش رو بردارم. دستم که گرفتم پرسید که می دونی از راه پوست هم جذب می شه و قهقه زد. ترسیده بودم، خیلی زیاد و احساس می کردم که ممکنه هرچی که می خواد رو اعتراف کنم.و هر چیزی رو بپذیرم فقط بخاطر اینکه از شر اون هیولایی که به وضوح از تحقیر کردن و له کردن لذت می برد خلاص بشم. نزدیکم اومد. سرنگ رو گرفت. و من احساس می کردم قلبم داره می ایسته نزدیکم اومد ... صبح شد، بیدار شدم و به خودم گفتم این فقط یه خواب بود، بلند شو و برگرد به زندگی. برگرد به زندگیی که درش واقعا متاسفانه و متاسفانه هزار برابر بدتر از این خواب ها اتفاق ها افتاده، در این دو ماه هزار بار بدتر از این خواب، رویای صادقه خانواده های زیادی بوده. ان موعدهم الصبح . الیس الصبح بقریب؟ پی نوشت: جریان های این مدت حتی ما طبقه عوام رو این قدر درگیر کرده که بازتاب ناخودآگاهش در تخیلات شبانه مشهود می شه و هیچ گریزی هم ازش نیست!

۵.۱۷.۱۳۸۸

این روزها...

وما لنا الا نتوکل علی الله پی نوشت:نگاهم خیره به همه چیز مانده است.

۵.۱۰.۱۳۸۸

پیام جدید

تا اطلاع ثانوی پیغام جدیدی نیست. آنچه لازم بود توسط آقای ابطحی و توسط مردم با الله اکبرهای زودهنگام امشب گفته شد. به کمال و تمام