۳.۳۰.۱۳۸۹

پوووف

خسته شدم از این خستگی ممتد و ادامه دار که در تمام شئونات زندگیم در حال رسوخ است. در چنین شرایطی توجهات اطرافیان بدتر از بی توجهی هایشان است.
از این توجهات دلسوزانه و پدرانه هم خسته ام. از اینکه برای ناراحت نشدن دیگران باید حفظ ظاهر کنم هم ناراحتم.


اصلا من از همه چیز خسته و ناراحتم و به هیچ کس هم مربوط نیست.

حتی خودم

۳.۲۶.۱۳۸۹

قضاوت

یک هفته ایی هست که بر سر موضوعی اخلاقی، با کسی دعوایی کردیم. در این یک هفته مدام در ذهن محترممان زوایا و ابعاد موضوع مورد مناقشه را بررسی کردیم که حق داشتیم این موضوع را باز کنیم که برسرش دعوا کنیم یا نه. خاصه که موضوع ،بار اخلاقی داشت ومثلا نمی شد گفت یک اشتباه ساده است.
خلاصه که چرخیدیم در این مدت بین این دوطیف تا با مشورت با یک دوست، تصویر بهتری از این موضوع دیدیم که یک مرحله قبل از این دعوا، جایی بود که خود بنده مسیر کجی پیموده بودم، حالا هر چند با توجیهات مبسوط و اساسا همانجا بود که اشتباه بود. در این ماجرا، اگر هم بنا به قسمت تقصیر بود، تقصیر من هم بود.


در هر قضاوتی، فرد قضاوت کننده شمشیر بیرون می کشد. شمشیرآخته برای آسیب زدن آمده است، یا قضاوت کننده را می کشد یا قضاوت شونده را.
باید یاد گرفت شمشیر را به موقع بیرون کشید.شمشیری که مدام به هر دلیلی بشکافد، زود هرز می شود.

۳.۲۲.۱۳۸۹

خداوند بزرگ

امروز مهمان خیابان بودیم تا سالگرد اتفاقی را جشن بگیریم. تصمیم داشتیم به میمنت یک سال همراهی با حادثه برویم در میدان انقلاب بستنی بخوریم.با یکی از دوستان به میدان ولی عصررفتیم و پیاده از آنجا به میدان انقلاب.در مسیر فراوان لباس شخصی دیدیم که در سایه درختان بلوار کشاورز خستگی نمی دانم چه چیزی را از تن به در می کردند.
با دوستم به میدان انقلاب رفتیم ودر مقابل تعدادی مامور از گونه های مختلفش شربت خوردیم. خشونت خاصی ندیدیم جز زدن یک دختر جوان که پلاستیک سبز رنگی به دست داشت با شوکر برقی و راندن های گاه وبیگاه توسط مامورها.
برگشتیم به محل کار ولپ تاپ هایمان را برداشتیم .من دوباره برگشتم به میدان انقلاب از مسیر خیابان شانزده آذر که مملو از نیرو بود.واین بار از خیابان انقلاب به سمت شرق پیاده راه افتادم وبی شمار نیرو در خیابان اصلی وکوچه ها متمرکز بودند.وجمعیت را گاهی از این سو به آن سومی راندند وعربده ای می کشیدند وباتومی بالای سر می چرخاندند.
مستقیم به چشم هایشان نگاه می کردم که ببینم چه چیزی درچشم هایشان است؟ دنبال ترس می گشتم ، دنبال معذب بودن شاید اینها بود،اما ابیش از همه اینها سرمستی بود، خاصه در جماعت لباس شخصی.سرمستی وشادی از تسخیر خیابان های خالی از مردم واقعی.آن هم با تمام امکانات. سر مستی وشادی از سوار به یک موتوربودن وبرای عابرین باتوم چرخاندن و تهدید حواله کردن.


ومن شرمم شد از اینکه هموطنم را در این حال دیدم. اینقدر زبون وحقیر. سرافکنده شدم از اینکه جایی حتما حواس من و امثال منی نبوده که جماعتی از هموطنانم اینچنین از اوباش صفتی لذت می برند...


پی نوشت : تیتر مربوط به دیشب است،چه چیزی اثر گذارتر از شکایت بردن به خدای بزرگ در سیاهی شب؟

۳.۱۳.۱۳۸۹

ما و ما و این روزها

این روزها از فضای نوشتن دور شده ام. اما چیزهای ثبت کردنی اش زیاد است.
مثلا همین چای داغی که با لذت تمام داغ بودن وچای بودنش! در وجودم سرازیر می شود.
مثلا اینکه دست نیکان عزیزم پاره شده و با تمام کودکیش بسیار شجاعانه با دردش برخورد می کند.
یا سفر عسلویه که پر بود از هیجان دیدن پلنت های عظیم صنعتی
و زنده شدن خاطرات ناخوشایند دو شریک قدیمی که بر حسب تصادف ما هم این بار وسط قرار گرفتیم.
خاطره مناظرات ومنازعات سال گذشته همین روزها که در این یک سال به چیزی بیشتر از یک خاطره تبدیل شده است.
و انبوه خواب هایی که به خودم بدهکارم.
و البته انبوه شکلات هایی که ازخودم طلبکارم...