۹.۱۹.۱۳۸۹

خواب

یکی دو شب است که خواب های عجیب می بینم. شاید به خاطر اندک تبی است که این شب ها در اثر گلودرد مزمن عارض شده. تعبیر خواب دیشبم را که خواندم نوشته بود اجل بیننده نزدیک است و دیدن چنین چیزی در خواب به معنای مرگ است.

حالا اگر آدم احساس کند که واقعا چند روز دیگری بیشتر در این دنیا نیست، حسابش با زندگی چه طور خواهد بود؟

۹.۱۱.۱۳۸۹

به جان خودم!

الان یک آقایی که گویا وزیری چیزی هم هست داشت توی رادیو در مورد سر نخ های انفجارات اخیر صحبت می کرد، گفت برای ما محرز شده که ردپای ام آی سیسک تو این ماجرا هست.

به جان خودم گفت سیسک..

۸.۲۵.۱۳۸۹

منتشر نشده

و لما برزو لجالوت و جنوده قالو ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.


حکایت این دو هفته گذشته که ما وقعش ثبت شدنی نیست را  نوشتم، فقط به این منظور که جایی  ردی از این دو هفته ثبت شده باشد. که عجب دو هفته ایی بود این دو هفته منتهی به این عید. که درست از لحظه ایی که ایستادیم و به آسمان نگاه کردیم و آرزویی کردیم، این شد و دیروز که گوشه ایی نشسته بودم و پرتوآفتاب بعد از ظهر به صورتم می خورد،....

۸.۰۴.۱۳۸۹

امروز

از اول امروز چو آشفته و مستیم / آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

رندان خرابات بخوردند و برفتند / ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج /  ما بوالعجبانیم، نه بالا و نه پستیم

۷.۲۳.۱۳۸۹

تصمیم

تا اطلاع ثانوی تصمیم می گیریم که حرفی نزنیم و حرفی هم نشنویم...

۷.۰۹.۱۳۸۹

بدهی به هفته گذشته

خواهرم و همسرش شنبه شب تهران را به مقصد سیدنی ترک کردند. در لحظات آخر یک موبایل با کلاس نوکیا به من رسید.
تقریبا روز اول در سیدنی یک خانه حیاط دار اجاره کردند و خوشحال و راضی هستند، دستکم فعلا.

نیکان عزیزم این هفته به مدرسه رفت، کلاس اول. یکبار اظهار نظر کرده بود که من خواندن خوب می دانم (که واقعا همین طور است) نوشتنم بد نیست ، ریاضی و زبان هم کمی بلدم. همین ها کافی است و خلاصه که تمایلی به شروع تحصیل نداشت، حالا ادامه اش پیشکش. فکر می کردیم که مدرسه رفتن برایش چالش بزرگی باشد، که گویا این طور نبوده و با چند قطره اشک صبح روز اول، غائله خوابیده است.

اما اوضاع شرکت که قمر در عقرب است و از بزرگترین آدم شرکت برای چندمین بار رفتارهای کودکانه می بینیم...
خودم هم درگیر چند کار همزمان و پر دردسر که کلافه ام کرده است...

۶.۲۷.۱۳۸۹

باد آورده

اندر فواید عزیمت به مدت نامحدود خواهر بزرگتر، همانا به دست آوردن مقدار زیادی خرت و پرت و لباس و وسیله تزیینی و مهم تر از همه یک عدد دوربین دیجیتال پاناسونیک 8.1 مگاپیکسلی است.
همچنین مهربان شدن فراوان خواهرانه و گشت و گذارهای مکرر و شام پختن های آن چنانی و خلاصه خاطرات خوب است.

امیدوارم همه، خواهرهای بزرگترشان به مدت نامحدود به آن سوی دنیا بروند.

۶.۲۲.۱۳۸۹

کاوه آهنگری ضحاک کش

 کاوه آهنگر مقابل محمود احمدی نژاد زانو می زند.

 همه چیز را مصادره می کنند برای خودشان. اسطوره و تاریخ هم روی باقی غنیمت ها.هر ارزشی اعم از دینی و ملی و فرهنگی و هنری در طول اعصار و قرون، امروز برای گروه خاصی ضبط شده است.شاید به مصادره بزرگان دینی توسط این جماعت عادت داشتیم مدام دیده بودیم که از پیغمبر و امام مایه بگذارند. اما شخصیت های ملی و ایرانی را مزین به چفیه کردن، ابتکار محیر العقول جدیدی است گاهی باور این موضوع دشوار است که ترکیب این همه چیزی که در این مدت نه چندان کوتاه جدید دیده ایم، در واقعیت رخ داده است. گویا مرزی در کار نیست...


پ ن : عنوان را تصحیح کردم.

۶.۱۶.۱۳۸۹

مملکته داریم؟

توی مجلس لایحه تصویب می کنن جهت هرچه راحت تر بودن چند همسری لازم نیست زوج از زوجه اجازه داشته باشه و کلی هم تایید و تمجید می کنن ، اون وقت تو تلویزیون هر شب دو تا سریال پخش می کنه که مرد توش به خاطر رفتن سراغ یه زن دیگه از طرف همه اهل فامیل و دوستان و آشنایان و غیره به بی وفایی و بی چشم و رویی و نامردی متهم می شه و مایه ننگ فامیله.
مثل اینکه با هم هماهنگ نیستن.

۶.۱۲.۱۳۸۹

روزگار

به توصیه بزرگواری ، مشغول خواندن کتاب "علی علیه السلام"، نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود هستم؛ جلد سوم که به تشریح وقایع  قیام عایشه و یاران جمل می پردازد.
عایشه و لشگرش به بصره می رسند و کارگزار امام که از ابتدا هم بنای درگیری و خون ریزی نداشته است،پس از کشمکشی یک صلح نامه با عایشه امضا می کند. چند روزطول نمی کشد که گروهی از یاران عایشه به سرکردگی مروان، در مسجد بصره به بهانه ایی به مردم حمله می کنند و یاران مسلح ام المومنین ، که به دلیل مصاحبت با پبغمبر مقدس  است و حرفش حجت است، دستکم چهل نفر را درخانه خدا می کشند.
بعد از مسجد به سوی خانه والی بصره می روند، چند نگهبان خانه را به راحتی می کشند و والی بصره را درحالیکه تنهاست شکنجه وسپس اسیر می کنند. عایشه دستور کشتن والی را می دهد، که به دلیل ترس از عواقبش صرفنظر می کند.
همه اینها، کشتارها و شکنجه ها، زیر نظر یا تایید ام المونین مقدس است، که بین مردم نفوذ معنوی دارد، که حرفش را همه می شنوند و احترامش را همه واجب می دانند.

نمی دانم که چرا از وقتی خبر حمله گروهی نه چندان کوچک، با اسلحه و گاز اشک آور، در شب قدر، به منزل روحانی سرشناسی را خوانده ام؛ ذهنم حکایت عایشه و مسجد بصره و حمله به خانه والیش را مرور می کند.
نمی دانم به کدام تعبیر از دین خرد کردن شیشه تا طبقه سوم مجاز است؟ قطع آب و برق و تلفن. کتک زدن عابرین تیر اندازی به یک ساختمان مسکونی،زدن گاز اشک آور در محل زندگی مردم.

من زیاد نمی دانم ولی تا جایی که میدانم رویه علی علیه السلام با بدترین دشمنانش هم این نبوده است.

۶.۱۰.۱۳۸۹

خانم همسایه

در همسایگی ما خانواده جا افتاده ایی زندگی می کنند، صاحب دو پسر بین 20 تا 30 سال هستند. خانواده ایی نسبتا مرفه،  بازاری  به غیر از اینکه مالک این خانه ایی که در آن ساکنند هستند، دو خانه دیگر در شمال غرب تهران دارند والبته مغازه ایی و دو ماشین و احتمالا چند جور ملک و دارایی دیگر.
خانم این خانه که بسیار آرام و موقر است در این سن و سال هم زیبایی اش در یک نگاه به چشم می آید. بسیار هم کدبانواست، دستکم تا جایی که من دست پختش را خورده ام و ظاهر خانه اش را دیده ام.
 مرد خانه حاجی بازاری است، با ته ریشی و ادعای دین و ایمانی در حدی که در برگزاری مراسم مذهبی پیش قدم شود.
 یک روز عصر همین خانم آرام سرآسیمه به در خانه ما آمد و گریه کنان به مادرم که هم سن و سال خودش است گفت :"  تو را خدا برای من دعا کنید. مدام ...(شوهرش) با من دعوا می کنه، می گه دیگه منو نمی خواد،می گه برو، همین الان برو، به خدا نمی دونم چی کار کنم، زندگیم جهنمه، آخه من الان چی کجا برم، پیش کی برم تو این سن و سال، بعد سی سال زندگی. دعا کنید مشکلم حل شه، هر دقیقه از خونه بیرونم می کنه ..."
و اشک و اشک و اشک. مادرم کمی صحبت کرد و دلداری داد و آخر گفت که هر وقت خواست پیش ما بیاید.
من و مادرم هر دو مبهوت این اشک ها شدیم . دردم آمد از بی پناهی این زن محجوب بعد از سی سال زندگی مشترک. که بعد از این همه سال زندگی و سر کردن، هیچ مرجع و جایی برای حمایت ندارد و گریه کنان می پرسد که چه کند، کجا برود. دردم می گیرد از هرزگی و بی چشم ورویی این مرد مذهبی، که با مو و ریش سفید شده لابد دنبال گزینه بهتر است که با این زن این طور می کند.


 گاهی صدای دعوا و فریاد مردی می آید، و پی اش صدای زنی که می گوید "خب من که چیزی نگفتم، چرا ناراحت می شی."
اما  بیشتر اوقات صدای گریه بلند زنی می آید...

۵.۱۱.۱۳۸۹

پدیده

خبر آمده که در زندان گارد ویژه در یکی از بندها مقابل زندانیان صف آرایی کرده است.

با فرض درست بودن خبر، تصور گارد ویژه با ماسک و باتوم و شوکر و چه و چه در مقابل مشتی زندانی در حال اعتصاب غذا که نهایت کار خطرناکی که توانسته اند بکنند نوشتن چند خط روی کاغذ و چند سخنرانی است، بیشتر به یک کمدی می ماند تا واقعیت رخ داده در ام القرای پر عدل جهان اسلام ...

۵.۰۶.۱۳۸۹

روز خوب

گاهی چیزهای کوچک قدرت سرمست کردن آدم را دارند. مثل امروز که چند چیز کوچک و کاملا اتفاقی، دنیا را برایمان شیرین کرد و چیزی شد مثل فرکانس تشدید . بعد از شادی خودم به خاطر این خرده وقایع هم شاد می شوم .احساس می کنم خودم هستم. همان خودی که قدرت لذت بردن از ریز ریز وقایع شاد کننده را دارد. و این موجب لذتی مضاعف است.



پی نوشت های بی ربط :

- از تحریم های جدید اتحادیه اروپا می ترسم. شرایط بسیار دشواری را رقم می زند که دودش مستقیم در چشم و ریه مردم است.
- حکایت شب و شمع است. برای شمای آن سوی دنیا نشین که به هیچ وجه حاضر به کم کردن بخشی از حاشیه امن زندگیت نیستی، روا نیست بعضی حرف ها.

۵.۰۴.۱۳۸۹

هذیانیه

از این داغی سرم بیزارم. بیزاری آمیخته به ترس. مثل اینکه توی سرم آش می پزند. نوک موها داغ داغ شده. پوست سرم همین طور. نمی دانم وضعیت اجزای داخلی سرم دراین شرایط چگونه است. شاید رگ ها و نورون ها در حال جوشیدن باشند و بعد در حین این پروسه جوشیدن به هم بچسبند. احتمالا به این ترتیب است که پیام ها اشتباه منتقل می شوند و من مدام در درک صحیح مسائل مشکل دارم.
گز گز هم حس دیگری است که همراه با این جوشش پیش می آید. این گز گز من را به یاد راه رفتن سوسک روی سرم می اندازد. مدام چیزی جایی رد باقی می گذارد بدون اینکه واقعا وجود داشته باشد.

و همه این ها بعد از یک آوار فکری ایجاد می شود. ریزش چند فکر همزمان...

۴.۲۵.۱۳۸۹

اضمحلال

بیشتر روزها، وقت برگشتن از شرکت سوار اتوبوس های خط ویژه می شوم و همیشه بالای بالا، کنار پنجره مینشینم و یکی در میان حساب کتاب می کنم که کنار کدام پنجره منظره های بهتری می بینم.بعد شروع می شود، فکرهایی که غالبا درباره وقایع روز محیط کار است، دردسرها و چالش های پیش رو، و یا برنامه ریزی برای کارهای باقی مانده ایی که خیلی سریع باید تحویل شوند و یا برخوردهای رخ داده و ...
وسط این فکرها ، مثل کسی که دچار شوک شده باشد یک لحظه تکان می خورم از این فکرهای کارآلود و نهیب زنان به خودم می گویم بیا بیرون، الان وقت فکرهای آزاد است، وقت فکر کردن به جزییات زندگی شخصی، گرد و خاک گرفتن از احساس های گوشه وکنار مانده، خرده ایی تفریح و کمی آسایش و بعد، اولین راهی که برای این تغییر فاز به ذهنم می آید، فکر کردن به سریال های شب صدا وسیماست.اینکه امشب چه سریالی پخش می شود که می شود بابتش چند دقیقه ایی را کنار جعبه جادو سپری کرد. سریال های صد من یک غازی که حتی یک قسمتشان را هم کامل ندیده ام، اولین نقطه ورود من است به فضای شخصی ام.
و این احتمالا یعنی خیلی اضمحلال. و شاید حتی یعنی سطحی زدگی . شاید هم از تنبلی است. شاید هم همین موضوع نشانی است از بخش غیر جدی زندگی.
شاید هم همه اینها!
نمیدانم!!

۴.۱۸.۱۳۸۹

و ما همچنان مرور می کنیم ...

نوشتم و پاک کردم.

العاقل اشارة

۴.۱۲.۱۳۸۹

استرس فردا

همین! توضیح بیشتری ندارد. می نویسم که بعدا یادم باشد که یک همچو شبی از استرس رخدادهای فردایش مدام دلم را پیچ دادم و گفتم که فردا را به فردا موکول کن ولی نشد.
حالا فکر می کنم شاید این استرس چندان خالی از فایده هم نباشد و انگیزه ایی باشد برای بررسی راه های بهتر، برای پیشرفت.شاید این استرس هزینه رشد است و اساسا شاید برخورد بعدی است که این استرس را ، این هزینه را مفید یا مضر می کند.




پ ن بی ربط : برزیل با کلی خوشحالی حذف شد. والبته بعضی حضرات اگر فقط در همان حوزه نیم بند سیاست خودشان حرف بزنند،احتمالا پشت سرشان حرف می زنند که فلانی لال است.

۳.۳۰.۱۳۸۹

پوووف

خسته شدم از این خستگی ممتد و ادامه دار که در تمام شئونات زندگیم در حال رسوخ است. در چنین شرایطی توجهات اطرافیان بدتر از بی توجهی هایشان است.
از این توجهات دلسوزانه و پدرانه هم خسته ام. از اینکه برای ناراحت نشدن دیگران باید حفظ ظاهر کنم هم ناراحتم.


اصلا من از همه چیز خسته و ناراحتم و به هیچ کس هم مربوط نیست.

حتی خودم

۳.۲۶.۱۳۸۹

قضاوت

یک هفته ایی هست که بر سر موضوعی اخلاقی، با کسی دعوایی کردیم. در این یک هفته مدام در ذهن محترممان زوایا و ابعاد موضوع مورد مناقشه را بررسی کردیم که حق داشتیم این موضوع را باز کنیم که برسرش دعوا کنیم یا نه. خاصه که موضوع ،بار اخلاقی داشت ومثلا نمی شد گفت یک اشتباه ساده است.
خلاصه که چرخیدیم در این مدت بین این دوطیف تا با مشورت با یک دوست، تصویر بهتری از این موضوع دیدیم که یک مرحله قبل از این دعوا، جایی بود که خود بنده مسیر کجی پیموده بودم، حالا هر چند با توجیهات مبسوط و اساسا همانجا بود که اشتباه بود. در این ماجرا، اگر هم بنا به قسمت تقصیر بود، تقصیر من هم بود.


در هر قضاوتی، فرد قضاوت کننده شمشیر بیرون می کشد. شمشیرآخته برای آسیب زدن آمده است، یا قضاوت کننده را می کشد یا قضاوت شونده را.
باید یاد گرفت شمشیر را به موقع بیرون کشید.شمشیری که مدام به هر دلیلی بشکافد، زود هرز می شود.

۳.۲۲.۱۳۸۹

خداوند بزرگ

امروز مهمان خیابان بودیم تا سالگرد اتفاقی را جشن بگیریم. تصمیم داشتیم به میمنت یک سال همراهی با حادثه برویم در میدان انقلاب بستنی بخوریم.با یکی از دوستان به میدان ولی عصررفتیم و پیاده از آنجا به میدان انقلاب.در مسیر فراوان لباس شخصی دیدیم که در سایه درختان بلوار کشاورز خستگی نمی دانم چه چیزی را از تن به در می کردند.
با دوستم به میدان انقلاب رفتیم ودر مقابل تعدادی مامور از گونه های مختلفش شربت خوردیم. خشونت خاصی ندیدیم جز زدن یک دختر جوان که پلاستیک سبز رنگی به دست داشت با شوکر برقی و راندن های گاه وبیگاه توسط مامورها.
برگشتیم به محل کار ولپ تاپ هایمان را برداشتیم .من دوباره برگشتم به میدان انقلاب از مسیر خیابان شانزده آذر که مملو از نیرو بود.واین بار از خیابان انقلاب به سمت شرق پیاده راه افتادم وبی شمار نیرو در خیابان اصلی وکوچه ها متمرکز بودند.وجمعیت را گاهی از این سو به آن سومی راندند وعربده ای می کشیدند وباتومی بالای سر می چرخاندند.
مستقیم به چشم هایشان نگاه می کردم که ببینم چه چیزی درچشم هایشان است؟ دنبال ترس می گشتم ، دنبال معذب بودن شاید اینها بود،اما ابیش از همه اینها سرمستی بود، خاصه در جماعت لباس شخصی.سرمستی وشادی از تسخیر خیابان های خالی از مردم واقعی.آن هم با تمام امکانات. سر مستی وشادی از سوار به یک موتوربودن وبرای عابرین باتوم چرخاندن و تهدید حواله کردن.


ومن شرمم شد از اینکه هموطنم را در این حال دیدم. اینقدر زبون وحقیر. سرافکنده شدم از اینکه جایی حتما حواس من و امثال منی نبوده که جماعتی از هموطنانم اینچنین از اوباش صفتی لذت می برند...


پی نوشت : تیتر مربوط به دیشب است،چه چیزی اثر گذارتر از شکایت بردن به خدای بزرگ در سیاهی شب؟

۳.۱۳.۱۳۸۹

ما و ما و این روزها

این روزها از فضای نوشتن دور شده ام. اما چیزهای ثبت کردنی اش زیاد است.
مثلا همین چای داغی که با لذت تمام داغ بودن وچای بودنش! در وجودم سرازیر می شود.
مثلا اینکه دست نیکان عزیزم پاره شده و با تمام کودکیش بسیار شجاعانه با دردش برخورد می کند.
یا سفر عسلویه که پر بود از هیجان دیدن پلنت های عظیم صنعتی
و زنده شدن خاطرات ناخوشایند دو شریک قدیمی که بر حسب تصادف ما هم این بار وسط قرار گرفتیم.
خاطره مناظرات ومنازعات سال گذشته همین روزها که در این یک سال به چیزی بیشتر از یک خاطره تبدیل شده است.
و انبوه خواب هایی که به خودم بدهکارم.
و البته انبوه شکلات هایی که ازخودم طلبکارم...

۲.۲۴.۱۳۸۹

عزت

و اینک پس از تجارب تمام عمرم، برای من دغدغه اصلی حفظ ایران است و بر این اساس است که می‌گویم امروزه ما به خاطر بقای ایران، برانداز نیستیم.


مصاحبه اخیرمهندس سحابی در زادروز 80 سالگیش

۲.۰۹.۱۳۸۹

روز نامه

این روزها عجیب بی حوصله شده ام و کم تحمل. تحمل منتظر بودن را ندارم.نه برای صف آرایشگاه، نه برای وسیله نقلیه، نه برای پایان مسابقه فوتبال. نه تعیین شدن مدیرلعنتی این پروژه.
شده ام یک ترکیبی از بی خوابی وبی اشتهایی وسرفه و چند کوفت دیگر.
حوصله تمرین پیانو و جلوبردن پروژه MSP را هم ندارم.
در حال حاضرهم برای من تعیین مقدار آنتروپی به روش های گوناگون در یکسری زمانی دینامیک مهم نیست.
اصلا گور پدر این پروژه مزخرف که درست نمی دانم کجای ذهنم به چه چیزی گیر کرده است که نمی توانم بیخیالش بشوم ومدام نگران از دست رفتنش هستم.
خبرهای خوب هم که زیاد است.فقط نمی دانم چرا هرچه فکر می کنم چیزی به ذهن من نمی رسد.

۲.۰۱.۱۳۸۹

بهاره

بهاره بسیار بسیار عزیزم ، کمتر از دو روز دیگر عازم ینگه دنیاست، برای تجربه یک زندگی جدید، دور از همسر و اعضای خانواده وبستگان.
بهاره پزشک بسیار قابلی است. دقیق و با اعتماد به نفس، در این مدت طولانی ندیده ام که از انبوه کارها و استرس های فراوان کار وعمل هایش ذره ایی شکایت داشته باشد.
در نقش خواهرانه هم بهاره ، همیشه یک موجود بسیار دوست داشتنی قابل اتکا بوده.همیشه در دسترس.
حس امروز من، در مقابل رفتن ناگهانی بهاره، مثل ده سال پیش شده. یکباره، یک آدم بسیار نزدیک از دسترس توخارج می شود. یکباره، یک موج خاطره بر سر تو آوار می شود. همه لحظات مشترک فراوان وشیرینتان دریک قاب عکس گرفتار می شود. دور از امکان تکرار.

منتظرم این روزهای پر از استرس ناخوشایند زودتر بگذرند.

۱.۲۹.۱۳۸۹

بهار خواهد شد

آهای زمستون با توام. چرا سر نمیایی؟ چرا بساطتو جمع نمی کنی؟ اصلا تو که از اول این طور نبودی.خدا بیامرز ننه سرما-که از دستت دق کرد- کی دلش می خواست همیشه حکومت کنی؟ چرا دشمن شدی با طبیعت؟
آهای زمستون، عمونوروز رو کشتی؟ فکر کردی با کشتن عمونوروز دیگه بهار نمیاد؟ اصلا فکر کردی عمو نوروز می میره؟ فکر کردی عمو نوروز فقط یک نفره؟ نفهمیدی چی کار کردی ! الان همه عمو نوروز شدن.
آهای زمستون،چند سالت شد؟ ها؟چند سال؟ بذار من بگم. من فکر می کنم ده سال. ده سالت هست و ده ساله که نمی بینی. نمی بینی که دونه ها رفتن تو خاک. ریشه زدن. بزرگ شدن.جوونه شدن. نمی بینی. نمی بینی درخت دارن می شن. زیاد دارن می شن. جنگل دارن می شن.اصلا تو جز خودتو نمی بینی.
تعجب نکن از اینکه نور ندادی به درختا و رشد کردن. همون عمونوروز بهشون نور داد. همون ده سال پیش.
اصلا فرض کن که همه جا روگرفتی.زمین رو که گرفتی، زمان رو هم که گرفتی ولی هر کاری که کردی نتونستی ما رو از خودمون بگیری. هر کار که کردی باز هم ما شاد بودیم. می خندیدیم. زندگی می کردیم. ما آدم تو نشدیم.
هر کار که کردی نتوستی رویای شبهای ما رو ازمون بگیری. ما هر شب به امید بهار می خوابیم. هر صبح به امید بهار زندگی می کنیم. هر لحظه با فکر بهار نفس می کشیم. بهار تصویر مجسم ذهنمون شده. گفتم که، ما همگی عمو نوروز شدیم.

۱.۲۳.۱۳۸۹

اخلاق ایرانی!

(شاید عنوان پست کمی اغراق آمیز باشد.)


دیروز جلسه ایی بودیم و طرف مقابل از تیمی یاد کرد که با چهار نفر یک پلنت کامل پتروشیمی را اجرا کرده اند. من از دیروز متفکر این موضوع بودم که چطور یک  پتروشیمی با چهار نفر ساخته و اداره می شود. با همکار که در این باره صحبت می کردیم گفت به این دلیل موفق هستند، چهار نفر هستند. گفت که ما ایرانی ها با هم نمی توانیم کار گروهی کنیم ومثل معروف :" تک تکمون خوبیم، مرده شور ترکیبمون روببره"


نصف روز گذشت وهمکار دیگری،خسته از روزگار، برای ارسال یک ایمیل زمین را با زمان جا به جا کرد. و من فهمیدم که چرا ما چهل نفر یک هجدهم فعالیت های یک پتروشیمی را نمی توانیم بعد از دو سال تاخیر انجام دهیم.

۱.۱۳.۱۳۸۹

دروغ آوریل

همه چی آرومه ، من چه قدر خوشبختم ...

۱.۱۱.۱۳۸۹

نگاره

" بعزة فرعون انا لنحن الغالبون"

قسم به عزت فرعون که ما پیروزیم.



 ویران این یک جمله ام. مدام و مدام در ذهنم تکرار می شود. قسم به عزت فرعون...
برای پیروزی در نبرد نهایی به عزت فرعون سوگند می خورند. برای حفظ عزت فرعون می جنگند. اسیران عزت فرعون.
فرعون صاحب عزت است، عزتی تاثیر گذار و بزرگ.قسم به عزت یک فرد...

۱.۰۹.۱۳۸۹

زیرنویس

حال وحوصله نوشتنم نیست.در حقیقت چندان حال وحوصله هیچ کاری هم نیست. این بیماری طولانی وچشم درد مضاعف و تاری محدود دید، که البته موفق نشد که مرا از کنار این جعبه جادو بلند کند، وخواب های نیمه کاره وچند چیزدیگر ،همه با هم منجر به این حال ناخوشایند اخیر شده که امیدواریم که زودتر رفع شود. فکر می کنم باید به فکر تدوین یک نظامنامه شخصی باشم برای این وقت ها که قبل و بعد و حین چنین حالتی به آن مراجعه کنم. باید محدوده یکسری چیزها را مشخص کنم،یک جدولی ازانتظارات و توقعات وامکانات وچه وچه تنظیم کنم تا کمتر گرفتار این ناخوشایندی بشوم.
به فکر ادامه تحصیلم که بعد از حدود چهار سال برایم چندان کار ساده ایی نیست. شاید همین فکر هم  ریشه اصلی این ناخوشی است!به هرحال درس خواندن منظم برای امتحان و این طور موارد نعمتی نیست که خدا در وجود ما گذاشته باشد.


زیر زیر نویس: دو بچه چهار وپنج ساله در نیم متری من مشغول نقاشی هستند و قصد دارند که نقاشی هایشان را به من هدیه کنند.
نقاشی نطلبیده مراد است!

۱.۰۶.۱۳۸۹

بالاخره یک روز باید گفته می شد. یک روز باید حرف می شد در رابطه با چیزی که همه درباره اش فکر کرده بودیم ومدت ها در ذهن ها و دل هایمان مکتوم بود.
گفته شد،آن هم درست در صحن یک زیارتگاه مقدس که برای همه ما همیشه یک نشانه بوده.
حالا باید باهم فکر کنیم به این موضوع. در کنار همه روزمرگی ها و کارهایی که داریم. حالا باید نیرویمان را جمع کنیم تا روز موعود. حالا باید مدام ومدام به خودمان یادآوری کنیم که ما مسئولیم که کاری را به انتها برسانیم.

معلوم نیست این روز نزدیک است یا دور. اما ما مسئولیم که به انتها برسانیم. مسئولیم...

۱.۰۵.۱۳۸۹

باز هم بهارانه

اول. عید نگاری :
 همچنان مشغول خوردن سرما با مخلفاتش هستیم. و دید وبازدیدهای گاه و بیگاه باقی فامیل که گاهی با اندک گرد کدروتی از مسئله یا رفتاری همراه می شود.
دیروز به همراه خانواده جایی رفته بودیم به نام سراب دربند صحنه، که شهرتش به خاطرآبشار طبیعی وسرسبزی ودارودرخت فراوانی است که از این آب حاصل شده.دو سوی این آبشارو رودخانه کوه است واین مکان در حقیقت دره ایی است میان دو کوه. زیبایی چشمگیری دارد و مکان آرامی است  درعین شلوغی.
در فاصله کمی از این آبشار، مکانی است به نام گور دخمه که گفته می شود محل دفن شیرین و فرهاد است. در حدود 500 متر با شیب 35 درجه از نقطه شروع مجموعه که کوهنوردی کنی به یک صخره تراشیده شده بزرگ می رسی که از محل ایستادن آدم در حدود سه متر بالاتر است.صخره کاملا صاف است و هیچ انسان غیر صخره نوردی نمی تواند به آنجا برسد.داخل این صخره دخمه ای با دهانه کاملا مستطیل شکل کنده شده و در داخل آن مقبره ها و چند سکو و مکان هایی برای نذر و زیارت وجود دارند. و من از دیروز شگفت زده ام که اجداد ما چه طور از این مکان بالا می آمدند و چه طور مردگان را در چنین جایی دفن کرده اند.

دوم. آرزو:
آرزوی داشتن یک مغازه کوچک دارم در خیابان بهار که درش تابستان ها شربت بیدمشک و گلاب و بهارنارنج و زمستان ها فرنی وشیربرنج داغ با چای دارچین به رهگذران خسته بدهم.

سوم.متفرقه:
گودر تکانی کرده ام با کیف بسیار. هر چیز که نمی خواندم یا با لذت نمی خواندم را حذف کردم و جایش سایت های تازه با گفته های نزدیک به ذائقه ام گذاشتم.از خواندنشان محظوظ می شوم.

۱.۰۳.۱۳۸۹

بهارانه

اول . عید نگاری:
دید و بازدید و رفت وآمد وشلوغی و حرف و نقل و... که گاهی به یک ماراتن نفس گیر بدل می شود، اما سر جمع برای ما که در حدود یک سال است خیل عظیمی از این جمع را ندیده ایم  پر از لطف است.

دوم. آرزو:

آرزوی یک کیک خامه ایی کاکائویی همراه با یک فنجان چای با طعم دارچین دارم پشت یک میز و صندلی کوچک به رنگ قهوه ای سوخته در جایی که یک آوای ملایم پیانو می آید.

سوم. متفرقه:

با سرکار خانم خواهر تصمیم گرفتیم تعداد عناصر ذکور موجود در این شهر که فاقد سیبیل، این عنصر مهم مرد بودن در این دیار است را بشماریم. احتمالا نتیجه عددی بین صفر و یک خواهد بود.
دو عدد جوجه خریدیم. عجب دنیایی دارد این جوجه داری. مسئولیت دشواری است.

آخر. تنها بخش ناکوک و منقص کننده این عیش، سرما خوردگی است که هدیه آن یکی سرکار خانم خواهرمان  است.



۱.۰۱.۱۳۸۹

می خواهم خودم باشم...

این عنوان، اولین حرف بهاری 89 من است. برای هر تغییر،بهبود یا اصلاحی، اول باید خودم باشم. خودم. با هویت خودم.
ارزیابیش بماند پایان سال.
هر روز تکرار می کنم، می خواهم  خودم  باشم.

۱۲.۲۶.۱۳۸۸

نوروز

سال 88 بی بروبرگرد سال سختی بود،بسیار سخت.

ازبین رفتن حق مردم به سادگی هرچه تمام تر که فکر می کردند آن شب اهریمنی، نقطه پایان بود.

کشته و اسیر شدن تعداد زیادی از شریف ترین انسانهایی که این مملکت تا کنون به خود دیده.

تضیع بیش از پیش مردم ضعیف، خشونت بی حد وحصر وبرهنه که هموطن علیه هموطن انجام داد.

مرگ های متعدد، مرگ پرویز مشکاتیان، مرگ آیت الله منتظری...

با اینکه سال 88 کارنامه سنگینی برای خود ثبت کرد اما من از سال 88 متشکرم.

متشکرم که حساب خیلی چیزها را یکسره کرد، که خوب زمینه ایی شد برای اینکه همه بروز کنند، هر چه هستند را نشان دهند و

دیگر  بهانه ایی به دست کسی نباشد که نمی دانستم. سال 88 حق را از پرده بیرون کشید.

من از سال 88 متشکرم. نهالی که در این سال پرورش پیدا کرد و بالید دیگر قابل حذف شدن نیست.

جایی خواندم که خرداد 88 تمام نشد تا بهار شد...

۱۲.۲۰.۱۳۸۸

بیستم اسفند ماه

السلام علیه یوم ولد
ویوم یموت
ویوم یبعث حیّا

 تا به حال  دقت نکرده بودم که چرا تولد و مرگ و دوباره به زندگی مبعوث شدن، در اینجا هم ارز و یکجا بیان شده است.

ولی بارها به این فکر کرده بودم که چرا درست یک هفته بعد از تولدت، که می دانی هنوز هم هر سال جشن می گیرمش، برای برگزاری مراسم سالگرد مرگت می آیم، که می دانی هر سال برگزارش می کنم. بارها فکر کرده بودم،و بعد بار اندوه بود که سرازیر می شد به ذهن و روح و چشمانم.
بارها به این یک هفته فکر کرده بودم وبه اسم برازنده تو، و فکر کرده بودم که صاحب چنین تولدی وچنین نامی، چنین مرگی  هم باید داشته باشد.
شب مرگت یادت هست؟ عید قربان بود و درست در همان لحظه حیاتی، تنها صدایی که به جز فریادهای مادر به خاطرم ماند این بود، لبیک اللهم لک لبیک
نمی دانم که چرا فکر می کنم که خطاب این آیه تویی؟ ومگرآیه همان نشانه نیست؟ نشانه ایی از این حقیقت که تولد و مرگ و زندگی ومبعوث شدن دوباره همه یکی هستند ، با هفت روز اختلاف.
یادت هست یک پیش از مرگت؟ که می گفتی که نمی خواهی زندگی کنی به این نحو؟ که می خواهی بمیری وهزار سال بعد برگردی که دوباره زندگی کنی؟ دوباره مبعوث شوی به زندگی؟

بین تولد ومرگت یک هفته فاصله هست، هفت برای من همیشه یک مفهوم بوده،یک نشانه. هفت روز دیگر صبر می کنم تا دوباره به زندگی مبعوث شوی. هفت روز بعد ازسالروز مرگت، بهار است. بهار...


سلام بر او، روزی که متولد شد و روزی که می میرد وروزیکه برانگیخته خواهد شد.

۱۲.۱۲.۱۳۸۸

شکلات تلخ

دیشب، شب بسیار عجیبی بود. بسیار عجیب. به یکباره آوار 30 سال  خاطره بر سر یک نفر خراب شد.
دیشب حقیقتی را به عریان ترین شکل ممکن جلوی چشمانمان مجسم دیدیم.
هم تلخ بود و هم شیرین.
فهمیدم که باید بسازمش. باز از سر نو. باید بسازمش، با تمام امکاناتم و با روی گشاده.
با تمام وجودم حس کردم،که این وظیفه من است.

حیف که بیشتر از این نمی شود اینجا گفت.

پی نوشت: دیشب با خواهرم شکلاتی درست کردیم که تصادفی تلخ شد!

۱۲.۰۸.۱۳۸۸

حکایت

ا. یکی از فرودگاه های کشور - مسیر رفت

در گیت بازرسی یک آقایی با قد نسبتا بلند و کت شلوار خاکستری وموها و محاسن جو گندمی، آرام به خانمی که مسئول بازرسی می گوید: " ببخشید، من کلتم رو تو کیف خانمم گذاشته بودم، یادم رفت ازش بگیرم،می خواستم ببینم چی شد؟ رد شد؟ البته باروتش پیش خودمه"
خانم بازرسی: " عجب... بله خب... رد شدن، ما چیزی نگرفتیم. کلت بود؟"
آقا : "بله."
خانم بازرسی: " شما خودتون نظامی هستید؟ "
آقا: "بله."
خانم: " خب به هر حال رد شدن."
ما : بسیار متعجب که چگونه یک اسلحه به این راحتی از گیت محافظتی رد شده است.

2. یکی از فرودگاه های کشور- برگشت

در گیت بازرسی یک خانم ایستاده و بعد از هزار مرحله انواع و اقسام بازرسی، در کیف خانم میانسال دیگری یک دست کارت پاستور پیدا می کند. و به عنوان شی غیر مجاز ضبط می کند و به خانم صاحب کارت اصرار می کند که باید اسمت را بدهی.
خانم اسمش را نمی دهد. خانم بازرس کل وسایل خانم را بیرون می ریزد تا یک کارت شناسایی پیدا کند و اسم خانم را در بدها بنویسد. دعوا می شود. حاضران به رفتار بازرس اعتراض می کنند و خانم بازرس به مامور پرواز می گوید مانع سوار شدن خانم شوند. بچه کوچک خانم هاج و واج و ترسان موضوع را نگاه می کند.

ما: بسیار متعجب که خطر یک دست کارت بیشتر است یا یک کلت؟

۱۱.۲۵.۱۳۸۸

مبارک باد!

ما نیز در جشن شرکت کردیم. الحق و والانصاف جشن با شکوهی بود.

از خانه که خارج شدیم (که کیلومترها با محل تعیین شده برای برگزاری جشن فاصله داشت ) درست سر کوچه تعداد زیادی گارد ضد شورش دیدیم که به صورت دسته های سی تا پنجاه نفره در فواصل 200 تا 300 متری ایستاده بودند، مجهز به باتوم و ماسک و جلیقه و سپر و کلاه و بین این جماعت در فواصل دو تا سه متر،را هم  دو گارد ضد شورش با همان تجهیزات مسبوق پر می کرد.
برادران برای اینکه مطمئن باشند تجهیزات خطرناک یا نوشیدنی های غیر مجاز به محل جشن نمی بریم، کیف ها را می گشتند و اگر کسی وسیله ای که یک رگ سبز رنگ داشت(همان طور که همه می دانیم سبز یک موجود منفجره و محترقه بسیار سمی و خطرناکی است) و یا اگر کسی از این شکوه گارد ضد شورش عکسی می گرفت،دستگیر می شد و به شکرانه جشن به محل نامعلومی منتقل.
با وجدی که از دیدن این شکوه و عظمت حاصل شد به سمت محل برگزاری جشن به راه افتادیم ،با وسیله نقلیه عمومی. در بین را تا جایی که سوار وسیله نقلیه بودیم همین وضعیت بود. هر ده قدم به ده قدم سه یا چهار نیروی گارد ویژه که موجب شادی و مسرت شرکت کنندگان در جشن می شد.از نیمه راه برگشتیم،پیاده و گفتیم از کوچه و پس کوچه برویم، که خوشبختانه با برادران سوار بر موتور کاملا کوچه ها را زیر نظر داشتند که جشن به خوبی برگزار شود.

خلاصه که جشن بود واقعا و با حضور پر رنگ برادران گارد کاملا مردمی بودن آن بر هر کسی واضح و مبرهن بود.

جای شما خالی...

۱۱.۱۷.۱۳۸۸

تکرار

و برای هزارمین بار با خودم مرور می کنم:

" الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم."

۱۱.۱۱.۱۳۸۸

نوید

عزیزم
کار دنیا رو به آبادی است
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز،
نوید صبح آزادی است.


خواب دیده ام که صبح نزدیک است...

۱۱.۰۹.۱۳۸۸

واقعا متاسفم

بخوانید:
http://baharvin.blogfa.com/post-444.aspx

۱۱.۰۶.۱۳۸۸

شب مرگی


می خواهم بالای تخت خوابم بنویسم:

ورود خواب های پریشان به این مکان ممنوع است.

۱۱.۰۵.۱۳۸۸

پارادوکس

برای رسیدن به صلح می جنگیم.

۱۱.۰۲.۱۳۸۸

فحش 1

دلم می خواست یک ورق بردارم و روش بنویسم ازت متنفرم، بنویسم که من رو یاد تمام اون چیزهایی میندازیی که نباید.

دلم می خواست بگم این قدر آدم هایی که با تو متفاوت هستند رو-فقط به خاطر اینکه نمی تونی تفاوت شون رو درک کنی- تحقیر نکن. این قدر به خودت مطمئن نباش، به اون ظاهر موجهت، به اون اداهایی که درمیاری، به اون به اصطلاح خوبی هایی که می کنی.
چند بار بهت گفتم که اینجا رو نخون؟ مگه نگفته بودم؟ نگفته بودم حق نداری سرک بکشی اینجا؟

دلم می خواد بگم که این بار که اومدی اینجا رو بخونی بدونی که واقعا از تو و امثال تو بدم میاد و حالم بهم می خوره.
هرچند که تو این قدر به خودت مطمئنی که اگه این نوشته رو بخونی بازهم نمی فهمی خطابش تو هستی.



۱۱.۰۱.۱۳۸۸

تغییرات

قالب اینجا را عوض نمودیم.
باشد که رستگار شویم...

۱۰.۱۴.۱۳۸۸