۲.۲۱.۱۳۸۸

جزء و کل هایزنبرگ 1

عزم آموختن فیزیک
از مدرسه یکراست به دانشگاه نرفتم بلکه در زندگیم دوره فترتی پیش آمد. پس از امتحانات ورود به دانشگاه، با گروه دوستان پای پیاده فرانکونیا را پیمودم و بعد از آن سخت بیمار شدم و چندین هفته به بستر افتادم. دوران نقاهت طولانی را هم با کتاب های خود گذراندم. در این ماه های حساس به کتابی برخوردم که گرچه آن را نفهمیدم اما مرا بسیار به خود جذب کرد. نویسنده کتاب، ریلضیدان معروف هرمان وایل و نام کتاب فضا، زمان و ماده و غرض آن بیان نظریه نسبیت به زبان ریاضی بود. استدلالات دشوار ریاضی و اندیشه انتزاعی که بنیاد آن بود، هم مرا به هیجان می آورد، هم آشفته خاطر می ساخت و نیز مرا در تصمیم قبلیم بر فرا گرفتن ریاضیات در دانشگاه مونیخ استوارتر می کرد.
اما در چند روز اول تحصیلم حادثه غریبی رخ داد که به نظر من بسیار جالب بود. پدرم که در دانشگاه مونیخ یونانی درس می داد ترتیبی داده بود که من با فردنیاند فون لینده مان، که استاد ریاضیات بود و از بابت حل قدیمی تربیع دایره شهرت داشت، ملاقات کنم.
قصدم این بود که از او اجازه بخواهم در کلاس هایش شرکت کنم، و تصور می کردم مطالعاتی که در ساعات فراغت داشته ام مرا برای این کار آماده کرده است.اما وقتی که به اتاق کار این مرد بزرگ که اتاقی تیره و دلگیر در طبقه اول بود و مبلمانی خشک و قدیمی داشت وارد شدم،فورا احساس ناراحتی کردم. پیش از آنکه به استاد، که یواش یواش از روی صندلی خود بلند می شد سلام کنم، چشمم به سگ سیاه کوچکی افتاد که روی میز چمباتمه زده بود و یکباره به یاد سگی که دراتاق فاوست بود افتادم. حیوان کوچولو آشکارا با دشمنی به من نگاه می کرد و مرا مهمان ناخوانده ای می دید که می خواهد آرامش صاحبش را برهم زند. از بس دستپاچه شدم به تته پته افتادم و وقتی هم که زبانم باز شد دیدم دارم درخواستم را بسیار گستاخانه مطرح می کنم. ظاهرا خود لیندمان که پیرمرد متشخص و ریش سفیدی بود و خسته به نظر می آمد هم همین حال را داشت، و شاید آشفتگی مختصر او باعث شد که سگ کوچولو واق واق گوشخراشی سر دهد.
صاحبش کوشید او را آرام کند، اما کار او نتیجه ای جز این نداشت که حیوان کوچولو را وحشتزده تر کرد و چنان شد که ما دو نفر صدای یکدیگر را به زحمت می شنیدیم. لینده مان از من پرسید که اخیرا چه کتاب هایی را خوانده ام و من کتاب فضا،زمان و ماده وایل را نام بردم. در همان حال که واق واق هیولای کوچولو ادامه داشت،لیندسه مان گفتگو را با جمله زیر پایان داد : " در این صورت شما اصلا به درد ریاضیات نمی خورید."
همین و همین.