۹.۰۶.۱۳۸۸

کافه نادری

دیروز به اتفاق دوستان ناهار میهمان کافه نادری بودیم. چند باری تا به حال کافه نادری رفته بودم،کنجکاو بودیم که این کافه نادری معروف چه طور جایی است. جایی که در سال هزارو سیصد و شش ، یعنی هشتاد و دو سال پیش تاسیس شده و بار خاطرات نسل های مختلف را بر دوش دارد. جایی که شنیده بودیم مکان بحث و گفتگوی متفکران و ادیبان نسل قبل از ما مثل جلال آل احمد و صادق و هدایت و دیگران بوده. جای قشنگی است که ساختار کاملا قدیمی خودش را حفظ کرده، دو سالن، که اولی به عنوان کافه تریا و دومی رستوران استفاده می شود، با صندلی ها و میزهای کوچک قدیمی، کلید برق های قدیمی، قاب عکس های قدیمی و از همه جالب تر پیش خدمت ها که همگی بدون استثنا پیرمرد هستند! و احتمالا جوانترینشان شصت سال دارد! و با فریاد با هم گفتگو می کردند،انگار که گوش هایشان سنگین بود ولی مهربان و دوست داشتنی بودند و با یک حس مسئولیتی که در رستوران ها کم دیده می شود، مواظب مشتریشان بودند که چیزی نمی خواهد آیا و کم کسر ندارد؟ چند بار گذشته در کافه نادری همیشه برای گپ و گفت های کوتاه عصرانه وقت گذراندیم و به صرف یک نوشیدنی گرم و شیرینی. بار اول بود که برای ناهار می رفتیم. االبته ساعت سه وچهل دقیقه عصر،که یکی ازهمان پیرمردهای مهربان با اصرارما پذیرفت که ده دقیقه تاخیر ما را ببخشد، چون سفارش ناهار فقط تا سر ساعت سه و نیم پذیرفته می شود و بعد از آن به هیچ وجه! خلاصه که به جای همه دوستان غایب ، ناهار پرو پیمان و خوشمزه ای خوردیم که در ماهیتابه های چدنی سرو شده بود،یعنی همان طور که پخته شده بود سر میز آمد برای اینکه سرد نشود و از دست نرود و از دلایل پر و پیمان بودن غذا همین بس که تا بیست و چهار ساعت بعد، هیچ کدام ما نتوانستیم چیزی بخوریم!!! عیشمان با گشت کوتاهی در حیاط بزرگ پشت محوطه کافه و رستوران که استخر قدیمی و درختان قدیمی داشت، تکمیل شد، هرچند که در تمام محوطه حیاط نمی شد قدم زد و به نظرم کمی هم به حیاط کم لطفی شده بود، بهتر از اینها می شود به آن حیاط زیبا رسید. عکس های مربوط به این گردش علمی- تخیلی به محض اینکه به دستم برسد اینجا نصب خواهد شد! خوش گذشت، جای همه یاران خالی.

۹.۰۴.۱۳۸۸

سوال؟

بعضی وقت ها، بعضی آدم ها را می بینی که خیلی ظریف و پنهان با یک خط نامرئی یک جورهایی بین خودشان و اطراف خط می کشند. و از دیگران متوقع اند، متوقع اند که هر جور سرویسی که می خواهند را بگیرند. و انگار متوجه این موضوع هم نیستند. متوجه چیزی به اسم احترام دو طرفه.انگار این دیگران را فقط درمواقع خاصی برایشان وجود دارند، مواقعی که آنها تعریف می کنند و انگارهر تعریفی که انسانها یا موقعیت ها دارند،امکان خطا ندارد. انگار نمی توانند، یا نمی خواهند این را درک کنند که آدم ها مثل خودشان قابل احترامند. البته خوبیشان این است که زمین و زمان را خط خطی نمی کنند! خود محوری و خود خدا پنداری یکی از خصوصیاتی است که نوعا زیاد در جامعه ما دیده می شود،هر چند که استقرا قانون موثقی برای بررسی حالت های انسانی نیست!! گاهی اوقات از خودم می پرسم چرا آرمان مقدس سی سال پیش گروهی امروز به اینجا رسید؟ پی نوشت: گاهی نیاز داریم به عقب برگردیم و به خودمان دوباره نگاه کنیم...

۸.۲۸.۱۳۸۸

تقدیر

حالا باید بنویسم.

به من گفت که فقط شش ماه، فقط شش ماه صبر کن، این موضوع خود به خود درست می شود و تو هم بهتر می شوی. باور نکردم.

امشب شب مهمی است، پایانی است بر آن همه خاطره رنگارنگ ؛ که رنگ بیشترشان یا قرمز آتشی است یا خاکستری پر رنگ. معدود هم رنگ های قهوه ای و بنفش و آبی دارد.

چه سر و صدایی! هیچ تصورش را نمی شد کرد. تصور این که این طور باشد این مراسم. خوشحالم از خوشحالیش، از آرامشش، از اینکه احساس می کند به شرایط مسلط است. به نظرم در مسیر خوبی قرار گرفته و باقی زندگی اش خوشبخت است.

بالاخره آن همه تلاش و رفت و آمد و تحمل گرما و سرما هزینه و هزار چیز دیگر به نتیجه رسید و مشهودترین نتیجه اش امشب است. اگر بدجنسی کنم می توانم نتیجه اش را به نفع خودم مصادره کنم، که این یخ را آب کردم، هر چند که خودم هم آب شدم! و هر چند که من نقش قطب منفی این داستان طولانی و پرفراز و نشیب بوده ام.

ذهنم دیگر به آن دوره بر نمی گردد. ذهنم مدت هاست که در یک دوره جدید زندگی می کند و از این بابت خوشحال است. اما همیشه به خودم گفته ام شاید این ماجرا را می شد زودتر بست، بعد از معبد چغازنبیل، در همان غروب شوش در خرابه های کاخ آپادانا، پی همان احساسی که خوب به یادش دارم، که به من گفت اینجا نقطه آخر است. و واقعا آنجا نقطه آخر بود. لحظات خوب بعد از آن دیگر تکرار نشدند و ما ماندیم و بنایی که هرچه سعی می کردیم بسازیمش از جای دیگر می ریخت.

و نمی دانم در آن صورت همه چیز چه صورت دیگری داشت.همه چیز بهتر بود یا مثل الان بود یا بدتربود، شاید تقدیراین چنین بود.

۸.۱۵.۱۳۸۸

مرگ پایان کبوتر نیست

عرفانی درگذشت... این هفته خیلی چیز برای نوشتن داشتم. می خواستم از سفر یک روزه اصفهان بنویسم، از اون روز قشنگ که بعد از 8 سال بیشترمون رو دور هم جمع کرده بود. از دوستان قدیمی که چه قدر دیدن دوباره شون و شنیدن حرفاشون جالب بود، از خود اصفهان که به نظرم تغییرات خیلی کمی کرده بود و از خیلی چیزهای دیگه اون روز، می خواستم از ماجراهای رخ داده در طول هفته بنویسم، که هفته بسیار پرکاری داشتم و چه قدر بالا و پایین های جالب داشت، می خواستم از سیزده آبان بنویسم و تعریف هایی که شنیده بودم از این روز، می خواستم از سفر فردام به دوبی بنویسم و دلیلش و مسائل اطرافش، اما فقط الان چیزی که می شه نوشت اینه که آقای عرفانی، از اعضای هیئت مدیره، بعد از بیست روز کما دیشب فوت کرد و ما رو با یه غم بزرگ دیگه تنها گذاشت... زان یار دلنوازم شکری است با شکایت