۱.۲۹.۱۳۸۹

بهار خواهد شد

آهای زمستون با توام. چرا سر نمیایی؟ چرا بساطتو جمع نمی کنی؟ اصلا تو که از اول این طور نبودی.خدا بیامرز ننه سرما-که از دستت دق کرد- کی دلش می خواست همیشه حکومت کنی؟ چرا دشمن شدی با طبیعت؟
آهای زمستون، عمونوروز رو کشتی؟ فکر کردی با کشتن عمونوروز دیگه بهار نمیاد؟ اصلا فکر کردی عمو نوروز می میره؟ فکر کردی عمو نوروز فقط یک نفره؟ نفهمیدی چی کار کردی ! الان همه عمو نوروز شدن.
آهای زمستون،چند سالت شد؟ ها؟چند سال؟ بذار من بگم. من فکر می کنم ده سال. ده سالت هست و ده ساله که نمی بینی. نمی بینی که دونه ها رفتن تو خاک. ریشه زدن. بزرگ شدن.جوونه شدن. نمی بینی. نمی بینی درخت دارن می شن. زیاد دارن می شن. جنگل دارن می شن.اصلا تو جز خودتو نمی بینی.
تعجب نکن از اینکه نور ندادی به درختا و رشد کردن. همون عمونوروز بهشون نور داد. همون ده سال پیش.
اصلا فرض کن که همه جا روگرفتی.زمین رو که گرفتی، زمان رو هم که گرفتی ولی هر کاری که کردی نتونستی ما رو از خودمون بگیری. هر کار که کردی باز هم ما شاد بودیم. می خندیدیم. زندگی می کردیم. ما آدم تو نشدیم.
هر کار که کردی نتوستی رویای شبهای ما رو ازمون بگیری. ما هر شب به امید بهار می خوابیم. هر صبح به امید بهار زندگی می کنیم. هر لحظه با فکر بهار نفس می کشیم. بهار تصویر مجسم ذهنمون شده. گفتم که، ما همگی عمو نوروز شدیم.