۳.۲۲.۱۳۸۹

خداوند بزرگ

امروز مهمان خیابان بودیم تا سالگرد اتفاقی را جشن بگیریم. تصمیم داشتیم به میمنت یک سال همراهی با حادثه برویم در میدان انقلاب بستنی بخوریم.با یکی از دوستان به میدان ولی عصررفتیم و پیاده از آنجا به میدان انقلاب.در مسیر فراوان لباس شخصی دیدیم که در سایه درختان بلوار کشاورز خستگی نمی دانم چه چیزی را از تن به در می کردند.
با دوستم به میدان انقلاب رفتیم ودر مقابل تعدادی مامور از گونه های مختلفش شربت خوردیم. خشونت خاصی ندیدیم جز زدن یک دختر جوان که پلاستیک سبز رنگی به دست داشت با شوکر برقی و راندن های گاه وبیگاه توسط مامورها.
برگشتیم به محل کار ولپ تاپ هایمان را برداشتیم .من دوباره برگشتم به میدان انقلاب از مسیر خیابان شانزده آذر که مملو از نیرو بود.واین بار از خیابان انقلاب به سمت شرق پیاده راه افتادم وبی شمار نیرو در خیابان اصلی وکوچه ها متمرکز بودند.وجمعیت را گاهی از این سو به آن سومی راندند وعربده ای می کشیدند وباتومی بالای سر می چرخاندند.
مستقیم به چشم هایشان نگاه می کردم که ببینم چه چیزی درچشم هایشان است؟ دنبال ترس می گشتم ، دنبال معذب بودن شاید اینها بود،اما ابیش از همه اینها سرمستی بود، خاصه در جماعت لباس شخصی.سرمستی وشادی از تسخیر خیابان های خالی از مردم واقعی.آن هم با تمام امکانات. سر مستی وشادی از سوار به یک موتوربودن وبرای عابرین باتوم چرخاندن و تهدید حواله کردن.


ومن شرمم شد از اینکه هموطنم را در این حال دیدم. اینقدر زبون وحقیر. سرافکنده شدم از اینکه جایی حتما حواس من و امثال منی نبوده که جماعتی از هموطنانم اینچنین از اوباش صفتی لذت می برند...


پی نوشت : تیتر مربوط به دیشب است،چه چیزی اثر گذارتر از شکایت بردن به خدای بزرگ در سیاهی شب؟