۶.۱۰.۱۳۸۹

خانم همسایه

در همسایگی ما خانواده جا افتاده ایی زندگی می کنند، صاحب دو پسر بین 20 تا 30 سال هستند. خانواده ایی نسبتا مرفه،  بازاری  به غیر از اینکه مالک این خانه ایی که در آن ساکنند هستند، دو خانه دیگر در شمال غرب تهران دارند والبته مغازه ایی و دو ماشین و احتمالا چند جور ملک و دارایی دیگر.
خانم این خانه که بسیار آرام و موقر است در این سن و سال هم زیبایی اش در یک نگاه به چشم می آید. بسیار هم کدبانواست، دستکم تا جایی که من دست پختش را خورده ام و ظاهر خانه اش را دیده ام.
 مرد خانه حاجی بازاری است، با ته ریشی و ادعای دین و ایمانی در حدی که در برگزاری مراسم مذهبی پیش قدم شود.
 یک روز عصر همین خانم آرام سرآسیمه به در خانه ما آمد و گریه کنان به مادرم که هم سن و سال خودش است گفت :"  تو را خدا برای من دعا کنید. مدام ...(شوهرش) با من دعوا می کنه، می گه دیگه منو نمی خواد،می گه برو، همین الان برو، به خدا نمی دونم چی کار کنم، زندگیم جهنمه، آخه من الان چی کجا برم، پیش کی برم تو این سن و سال، بعد سی سال زندگی. دعا کنید مشکلم حل شه، هر دقیقه از خونه بیرونم می کنه ..."
و اشک و اشک و اشک. مادرم کمی صحبت کرد و دلداری داد و آخر گفت که هر وقت خواست پیش ما بیاید.
من و مادرم هر دو مبهوت این اشک ها شدیم . دردم آمد از بی پناهی این زن محجوب بعد از سی سال زندگی مشترک. که بعد از این همه سال زندگی و سر کردن، هیچ مرجع و جایی برای حمایت ندارد و گریه کنان می پرسد که چه کند، کجا برود. دردم می گیرد از هرزگی و بی چشم ورویی این مرد مذهبی، که با مو و ریش سفید شده لابد دنبال گزینه بهتر است که با این زن این طور می کند.


 گاهی صدای دعوا و فریاد مردی می آید، و پی اش صدای زنی که می گوید "خب من که چیزی نگفتم، چرا ناراحت می شی."
اما  بیشتر اوقات صدای گریه بلند زنی می آید...