۴.۲۵.۱۳۸۹

اضمحلال

بیشتر روزها، وقت برگشتن از شرکت سوار اتوبوس های خط ویژه می شوم و همیشه بالای بالا، کنار پنجره مینشینم و یکی در میان حساب کتاب می کنم که کنار کدام پنجره منظره های بهتری می بینم.بعد شروع می شود، فکرهایی که غالبا درباره وقایع روز محیط کار است، دردسرها و چالش های پیش رو، و یا برنامه ریزی برای کارهای باقی مانده ایی که خیلی سریع باید تحویل شوند و یا برخوردهای رخ داده و ...
وسط این فکرها ، مثل کسی که دچار شوک شده باشد یک لحظه تکان می خورم از این فکرهای کارآلود و نهیب زنان به خودم می گویم بیا بیرون، الان وقت فکرهای آزاد است، وقت فکر کردن به جزییات زندگی شخصی، گرد و خاک گرفتن از احساس های گوشه وکنار مانده، خرده ایی تفریح و کمی آسایش و بعد، اولین راهی که برای این تغییر فاز به ذهنم می آید، فکر کردن به سریال های شب صدا وسیماست.اینکه امشب چه سریالی پخش می شود که می شود بابتش چند دقیقه ایی را کنار جعبه جادو سپری کرد. سریال های صد من یک غازی که حتی یک قسمتشان را هم کامل ندیده ام، اولین نقطه ورود من است به فضای شخصی ام.
و این احتمالا یعنی خیلی اضمحلال. و شاید حتی یعنی سطحی زدگی . شاید هم از تنبلی است. شاید هم همین موضوع نشانی است از بخش غیر جدی زندگی.
شاید هم همه اینها!
نمیدانم!!