۷.۳۰.۱۳۸۸

خلوت

با شتاب از پله ها بالا می آیم. چند نفر ایستاده اند به بحث. همه نا آشنا، از کنارشان رد می شوم ، با خودش کار دارم. نمی دانم کجاست، نمی بینمش، پیدایش نمی کنم... بعد از مدتی جستجو کنار نرده های وسط سالن طبقه سوم می ایستم و به دوطبقه پائین نگاه می کنم. به گلخانه طبقه اول. به فرش قرمزی که از در ورودی تا راهرو کتابخانه پهن شده، به گلدان های گل کنار نرده ها، به سنگریزه های تزئینی وسط باغچه،به این فکر می کنم که من چه چیزهایی یاد گرفته ام، تصادفی، با شنیدن یک نیم جمله، چه قدر بالا و پایین شده ام با همان نیمه جمله،نمی دانم شاید این اخلاق آدم است... پیدایش نمی کنم. دیر شده، نگرانم.کجاست؟ نمی دانم. یک حس غریبی دارم که می گوید اینجا نیست، اشتباه آمده ام. یادم به یک شبی می رود که در آن سرما از پله های برف گرفته بالا می رفت و از آن بالا به من نگاه می کرد و با خنده چیزی می گفت که نمی شنیدم. پشت پنجره رفتم و خودم را نگاه کردم در آینه پنجره ای که پشتش برف بود. باید می رفتم. وقت رفتن شده. فکر کردم که آدم انگار محکوم است به رفتن. هر چه هست زیر سر زمان است. امان از این زمان، که می گذرد، که دشمن آدم هاست. چاره ای نیست، ندیده می روم. ماشین که به راه افتاد می بینم انگار از پشت پنجره یکی از اتاق های طبقه سوم چهره ای به من لبخند می زند. به مترسک فکر می کنم و به خودم. نمی دانم زمینم آیا،کلاغم یا کشاورز یا مالک زمین یا حتی شاید خود مترسک! به ذهنم می آید باید بروم یک جایی، یک گوشه ای، روی یک صندلی قهوه ای پررنگ که جلویش یک میز گرد کوچک است، بنشینم، با خودم خلوت کنم ، قهوه یا هر زهرمار تلخی که گرم است بخورم ، و فکر کنم به مترسک ، به خودم ، به آن آسمان ابری و خورشید نزدیک افقش ، به کنده چوب نیم سوخته ... و فکر کنم و فکر کنم ...