۷.۲۱.۱۳۸۸

شوق یک خیز بلند از روی بته های نور

از معدود مواردی است-دستکم در این مدتی که در خاطر دارم!- که اعصابم از چیزی که نمی دانم چیست این قدر خرد و شکسته و مخروب است. و البته می دانم که چیست... دیشب حدود ساعت هفت،خسته از کار روزانه به همراه جمعیتی ایستاده بودم منتظر تاکسی که دیدن چیزی/کسی انگار دچار برق گرفتگی ام کرد. یک شوک ناگهانی تمام تنم را گرفت... اشتباه دیده بودم. امروز صبح با شنیدن و فهمیدن خبری، انگار یک اندوه قدیمی سر باز کرد و شکست. این چند روز به نحوی تعجب آور به دلایلی بی دلیل خاطرات و اخباری یادآور همین موضوع بود. هرچه در نت گشتم،صاحب خبر را پیدا نکردم، صاحب خبر انگار که گم شده، انگار که باید گم می شده، باید گم می شده... و سر آخر فهمیدم که بحثی که به راه انداختم یک بحث درونی بود نه بیرونی و من در یک لحظه خیلی تلخ،مثل یک کشف علمی، دیدم که معیارم ذهنی ام ،دغدغه و نگرانی ام،یک حس فرو خورده است. دیدم که خودم هم واقعیت خودم را باور ندارم. باور ندارم و به همین دلیل مدام در پی آوردن شاهد و جمع کردن دلیل برای اثبات موضوعم و به دنبال... نه اینکه تا به حال ندانسته باشم که تا به حال نفهمیده بودم. و صدای شکستن چیزی بعد از سقوط از آن بالای ذهن به گوشم رسید و فهمیدم که به جنازه تفکر و احساس- و اگر شجاع باشم- نیازی، باید به همین زودی ها نماز خواند.