۱.۱۱.۱۳۸۹

نگاره

" بعزة فرعون انا لنحن الغالبون"

قسم به عزت فرعون که ما پیروزیم.



 ویران این یک جمله ام. مدام و مدام در ذهنم تکرار می شود. قسم به عزت فرعون...
برای پیروزی در نبرد نهایی به عزت فرعون سوگند می خورند. برای حفظ عزت فرعون می جنگند. اسیران عزت فرعون.
فرعون صاحب عزت است، عزتی تاثیر گذار و بزرگ.قسم به عزت یک فرد...

۱.۰۹.۱۳۸۹

زیرنویس

حال وحوصله نوشتنم نیست.در حقیقت چندان حال وحوصله هیچ کاری هم نیست. این بیماری طولانی وچشم درد مضاعف و تاری محدود دید، که البته موفق نشد که مرا از کنار این جعبه جادو بلند کند، وخواب های نیمه کاره وچند چیزدیگر ،همه با هم منجر به این حال ناخوشایند اخیر شده که امیدواریم که زودتر رفع شود. فکر می کنم باید به فکر تدوین یک نظامنامه شخصی باشم برای این وقت ها که قبل و بعد و حین چنین حالتی به آن مراجعه کنم. باید محدوده یکسری چیزها را مشخص کنم،یک جدولی ازانتظارات و توقعات وامکانات وچه وچه تنظیم کنم تا کمتر گرفتار این ناخوشایندی بشوم.
به فکر ادامه تحصیلم که بعد از حدود چهار سال برایم چندان کار ساده ایی نیست. شاید همین فکر هم  ریشه اصلی این ناخوشی است!به هرحال درس خواندن منظم برای امتحان و این طور موارد نعمتی نیست که خدا در وجود ما گذاشته باشد.


زیر زیر نویس: دو بچه چهار وپنج ساله در نیم متری من مشغول نقاشی هستند و قصد دارند که نقاشی هایشان را به من هدیه کنند.
نقاشی نطلبیده مراد است!

۱.۰۶.۱۳۸۹

بالاخره یک روز باید گفته می شد. یک روز باید حرف می شد در رابطه با چیزی که همه درباره اش فکر کرده بودیم ومدت ها در ذهن ها و دل هایمان مکتوم بود.
گفته شد،آن هم درست در صحن یک زیارتگاه مقدس که برای همه ما همیشه یک نشانه بوده.
حالا باید باهم فکر کنیم به این موضوع. در کنار همه روزمرگی ها و کارهایی که داریم. حالا باید نیرویمان را جمع کنیم تا روز موعود. حالا باید مدام ومدام به خودمان یادآوری کنیم که ما مسئولیم که کاری را به انتها برسانیم.

معلوم نیست این روز نزدیک است یا دور. اما ما مسئولیم که به انتها برسانیم. مسئولیم...

۱.۰۵.۱۳۸۹

باز هم بهارانه

اول. عید نگاری :
 همچنان مشغول خوردن سرما با مخلفاتش هستیم. و دید وبازدیدهای گاه و بیگاه باقی فامیل که گاهی با اندک گرد کدروتی از مسئله یا رفتاری همراه می شود.
دیروز به همراه خانواده جایی رفته بودیم به نام سراب دربند صحنه، که شهرتش به خاطرآبشار طبیعی وسرسبزی ودارودرخت فراوانی است که از این آب حاصل شده.دو سوی این آبشارو رودخانه کوه است واین مکان در حقیقت دره ایی است میان دو کوه. زیبایی چشمگیری دارد و مکان آرامی است  درعین شلوغی.
در فاصله کمی از این آبشار، مکانی است به نام گور دخمه که گفته می شود محل دفن شیرین و فرهاد است. در حدود 500 متر با شیب 35 درجه از نقطه شروع مجموعه که کوهنوردی کنی به یک صخره تراشیده شده بزرگ می رسی که از محل ایستادن آدم در حدود سه متر بالاتر است.صخره کاملا صاف است و هیچ انسان غیر صخره نوردی نمی تواند به آنجا برسد.داخل این صخره دخمه ای با دهانه کاملا مستطیل شکل کنده شده و در داخل آن مقبره ها و چند سکو و مکان هایی برای نذر و زیارت وجود دارند. و من از دیروز شگفت زده ام که اجداد ما چه طور از این مکان بالا می آمدند و چه طور مردگان را در چنین جایی دفن کرده اند.

دوم. آرزو:
آرزوی داشتن یک مغازه کوچک دارم در خیابان بهار که درش تابستان ها شربت بیدمشک و گلاب و بهارنارنج و زمستان ها فرنی وشیربرنج داغ با چای دارچین به رهگذران خسته بدهم.

سوم.متفرقه:
گودر تکانی کرده ام با کیف بسیار. هر چیز که نمی خواندم یا با لذت نمی خواندم را حذف کردم و جایش سایت های تازه با گفته های نزدیک به ذائقه ام گذاشتم.از خواندنشان محظوظ می شوم.

۱.۰۳.۱۳۸۹

بهارانه

اول . عید نگاری:
دید و بازدید و رفت وآمد وشلوغی و حرف و نقل و... که گاهی به یک ماراتن نفس گیر بدل می شود، اما سر جمع برای ما که در حدود یک سال است خیل عظیمی از این جمع را ندیده ایم  پر از لطف است.

دوم. آرزو:

آرزوی یک کیک خامه ایی کاکائویی همراه با یک فنجان چای با طعم دارچین دارم پشت یک میز و صندلی کوچک به رنگ قهوه ای سوخته در جایی که یک آوای ملایم پیانو می آید.

سوم. متفرقه:

با سرکار خانم خواهر تصمیم گرفتیم تعداد عناصر ذکور موجود در این شهر که فاقد سیبیل، این عنصر مهم مرد بودن در این دیار است را بشماریم. احتمالا نتیجه عددی بین صفر و یک خواهد بود.
دو عدد جوجه خریدیم. عجب دنیایی دارد این جوجه داری. مسئولیت دشواری است.

آخر. تنها بخش ناکوک و منقص کننده این عیش، سرما خوردگی است که هدیه آن یکی سرکار خانم خواهرمان  است.



۱.۰۱.۱۳۸۹

می خواهم خودم باشم...

این عنوان، اولین حرف بهاری 89 من است. برای هر تغییر،بهبود یا اصلاحی، اول باید خودم باشم. خودم. با هویت خودم.
ارزیابیش بماند پایان سال.
هر روز تکرار می کنم، می خواهم  خودم  باشم.

۱۲.۲۶.۱۳۸۸

نوروز

سال 88 بی بروبرگرد سال سختی بود،بسیار سخت.

ازبین رفتن حق مردم به سادگی هرچه تمام تر که فکر می کردند آن شب اهریمنی، نقطه پایان بود.

کشته و اسیر شدن تعداد زیادی از شریف ترین انسانهایی که این مملکت تا کنون به خود دیده.

تضیع بیش از پیش مردم ضعیف، خشونت بی حد وحصر وبرهنه که هموطن علیه هموطن انجام داد.

مرگ های متعدد، مرگ پرویز مشکاتیان، مرگ آیت الله منتظری...

با اینکه سال 88 کارنامه سنگینی برای خود ثبت کرد اما من از سال 88 متشکرم.

متشکرم که حساب خیلی چیزها را یکسره کرد، که خوب زمینه ایی شد برای اینکه همه بروز کنند، هر چه هستند را نشان دهند و

دیگر  بهانه ایی به دست کسی نباشد که نمی دانستم. سال 88 حق را از پرده بیرون کشید.

من از سال 88 متشکرم. نهالی که در این سال پرورش پیدا کرد و بالید دیگر قابل حذف شدن نیست.

جایی خواندم که خرداد 88 تمام نشد تا بهار شد...

۱۲.۲۰.۱۳۸۸

بیستم اسفند ماه

السلام علیه یوم ولد
ویوم یموت
ویوم یبعث حیّا

 تا به حال  دقت نکرده بودم که چرا تولد و مرگ و دوباره به زندگی مبعوث شدن، در اینجا هم ارز و یکجا بیان شده است.

ولی بارها به این فکر کرده بودم که چرا درست یک هفته بعد از تولدت، که می دانی هنوز هم هر سال جشن می گیرمش، برای برگزاری مراسم سالگرد مرگت می آیم، که می دانی هر سال برگزارش می کنم. بارها فکر کرده بودم،و بعد بار اندوه بود که سرازیر می شد به ذهن و روح و چشمانم.
بارها به این یک هفته فکر کرده بودم وبه اسم برازنده تو، و فکر کرده بودم که صاحب چنین تولدی وچنین نامی، چنین مرگی  هم باید داشته باشد.
شب مرگت یادت هست؟ عید قربان بود و درست در همان لحظه حیاتی، تنها صدایی که به جز فریادهای مادر به خاطرم ماند این بود، لبیک اللهم لک لبیک
نمی دانم که چرا فکر می کنم که خطاب این آیه تویی؟ ومگرآیه همان نشانه نیست؟ نشانه ایی از این حقیقت که تولد و مرگ و زندگی ومبعوث شدن دوباره همه یکی هستند ، با هفت روز اختلاف.
یادت هست یک پیش از مرگت؟ که می گفتی که نمی خواهی زندگی کنی به این نحو؟ که می خواهی بمیری وهزار سال بعد برگردی که دوباره زندگی کنی؟ دوباره مبعوث شوی به زندگی؟

بین تولد ومرگت یک هفته فاصله هست، هفت برای من همیشه یک مفهوم بوده،یک نشانه. هفت روز دیگر صبر می کنم تا دوباره به زندگی مبعوث شوی. هفت روز بعد ازسالروز مرگت، بهار است. بهار...


سلام بر او، روزی که متولد شد و روزی که می میرد وروزیکه برانگیخته خواهد شد.

۱۲.۱۲.۱۳۸۸

شکلات تلخ

دیشب، شب بسیار عجیبی بود. بسیار عجیب. به یکباره آوار 30 سال  خاطره بر سر یک نفر خراب شد.
دیشب حقیقتی را به عریان ترین شکل ممکن جلوی چشمانمان مجسم دیدیم.
هم تلخ بود و هم شیرین.
فهمیدم که باید بسازمش. باز از سر نو. باید بسازمش، با تمام امکاناتم و با روی گشاده.
با تمام وجودم حس کردم،که این وظیفه من است.

حیف که بیشتر از این نمی شود اینجا گفت.

پی نوشت: دیشب با خواهرم شکلاتی درست کردیم که تصادفی تلخ شد!