۱۰.۱۰.۱۳۸۸
فریاد
۹.۲۲.۱۳۸۸
۹.۱۴.۱۳۸۸
ترس
۹.۱۱.۱۳۸۸
ما و فکرهای ما
۹.۰۶.۱۳۸۸
کافه نادری
۹.۰۴.۱۳۸۸
سوال؟
۸.۲۸.۱۳۸۸
تقدیر
حالا باید بنویسم.
به من گفت که فقط شش ماه، فقط شش ماه صبر کن، این موضوع خود به خود درست می شود و تو هم بهتر می شوی. باور نکردم.
امشب شب مهمی است، پایانی است بر آن همه خاطره رنگارنگ ؛ که رنگ بیشترشان یا قرمز آتشی است یا خاکستری پر رنگ. معدود هم رنگ های قهوه ای و بنفش و آبی دارد.
چه سر و صدایی! هیچ تصورش را نمی شد کرد. تصور این که این طور باشد این مراسم. خوشحالم از خوشحالیش، از آرامشش، از اینکه احساس می کند به شرایط مسلط است. به نظرم در مسیر خوبی قرار گرفته و باقی زندگی اش خوشبخت است.
بالاخره آن همه تلاش و رفت و آمد و تحمل گرما و سرما هزینه و هزار چیز دیگر به نتیجه رسید و مشهودترین نتیجه اش امشب است. اگر بدجنسی کنم می توانم نتیجه اش را به نفع خودم مصادره کنم، که این یخ را آب کردم، هر چند که خودم هم آب شدم! و هر چند که من نقش قطب منفی این داستان طولانی و پرفراز و نشیب بوده ام.
ذهنم دیگر به آن دوره بر نمی گردد. ذهنم مدت هاست که در یک دوره جدید زندگی می کند و از این بابت خوشحال است. اما همیشه به خودم گفته ام شاید این ماجرا را می شد زودتر بست، بعد از معبد چغازنبیل، در همان غروب شوش در خرابه های کاخ آپادانا، پی همان احساسی که خوب به یادش دارم، که به من گفت اینجا نقطه آخر است. و واقعا آنجا نقطه آخر بود. لحظات خوب بعد از آن دیگر تکرار نشدند و ما ماندیم و بنایی که هرچه سعی می کردیم بسازیمش از جای دیگر می ریخت.
و نمی دانم در آن صورت همه چیز چه صورت دیگری داشت.همه چیز بهتر بود یا مثل الان بود یا بدتربود، شاید تقدیراین چنین بود.