۱۰.۱۰.۱۳۸۸

فریاد

چند وقت پیش تلویزیون نشون داد که تو اسرائیل یه یهودی یه فلسطینی رو با ماشین زیر کرد. حالا همین افتخار نصیب نیروی انتظامی جمهوری اسلامی شده-حکومتی که فریاد عدالت خواهیش گوش فلک رو کر کرده- تا در روز عاشورا در میدان ولی عصر، همین کار رو با یک نفر هموطن و همکیش خودش انجام بده. ولله اگر خون گریه کنیم کم است...

۹.۲۲.۱۳۸۸

صبح

آهای آهای یکی بیاد یه شعر تازه تر بگه برای گیس گلابتون از مرگ جادوگر بگه...

۹.۱۴.۱۳۸۸

ترس

امروز عصر با بزرگواری گفتگویی داشتیم، در مورد مطلبی که محل اختلاف است بین دو گروهی که در محل مشترکی و بر موضوع مشترکی کار می کنند.اختلاف بالا گرفته ومسائل حل نشده رویهم انباشته شده و سر آخر در این مرحله بیرون زده است. در این بحث من از یک گروه بودم و آن بزرگوار از گروه هرچند که هیچ کدام ما دونفر در موضوع محل اختلاف نه سهمی داشتیم و نه درصورت حلش منفعت مستقیمی، و هر چند که هر دوی ما به حرف و نظر هم که از دو منظر متفاوت بود احترام می گذاشتیم، و هرچند تر که صحبت های آن بزرگوار از تب و تاب و نگرانی اولیه من کاست، اما نهایتا دچار حسی شدم، به هر حال من و آن دوست بزرگوار از دو گروه مختلفیم و نه مخالف ! هستیم ،که در این برهه منافعمان شاید مقابل هم است، اگر اختلاف بالا بگیرد چه می شود؟ بازهم می توانیم به همین خوبی با هم صحبت کنیم؟ موضوع طرفداری است. طرفداری من از یک گروه که منفعت های خاصی دارد و دوست فوق از یک گروه دیگر. مسئله طرفداری مسئله خاصی است و حال و هوای خاصی دارد، خواهی و نخواهی کمی آمیخته با تعصب است.نمی دانم، بعد از مکالمه به یاد این ماجراها افتادم که دو انسان از دو کشور در حال مخاصمه، می توانند رابطه شان را حفظ کنند؟ آیا رابطه سطحی و محدود خواهد شد تنها به چیزهایی ساده و عادی؟ آیا اصولا دو انسانی که حوزه های طرفداری متفاوت و گاهی متقابل دارند می توانند بدون تعیین مرز و قلمرو و محدوده، بدون خط و نشان کشیدن، باهم روابطی را تعریف کنند؟ پ ن : یکی دیگر از دوستان درگیر در این غائله بر خلاف میل باطنی اش از سوی گروه دوم مامور به انجام عملی شده است مخالف گروه اول. می بینم که این دوست زیر فشار خرد کننده ایست. وضعیت بسیار ناراحت کننده ای دارد. انگار که دارد چند پاره می شود. درست مثل فیلم ها...

۹.۱۱.۱۳۸۸

ما و فکرهای ما

به نظرم آدم ها در یک موقعیت های خاصی خودشان را بیان می کنند. در یک شرایط خاصی است که معلوم می شود چه هستند و چه کاره اند و شاید این نقاط بحرانی، برای خود آدم هم نقطه سنجش باشد. سنجش خودت که چه قدر معقولی و چه قدر منصف. درست نمی دانی که درست کدام است و غلط کدام. در غلیان احساساتی و در معرض هیجان. و میبینی خودت را که وسط گود ایستاده ای و موضع گرفته ای به نفع یا بر علیه یکی از قطب های موضوع و خواه ناخواه به خاطر این موضع گیری دچار قضاوت شده ای درباره دیگران. و درست اینجا سر بزنگاه است، همین جاست که آن تندیس شیشه ای ظریف ممکن است ترک بردارد یا خرد شود یا سالم بماند و حتی بیشتر از قبل بدرخشد و تور بتاباند. این روزها بدون خواسته من پر از این بزنگاه هاست. ای کاش تندیس هایم-مان- سالم بماند. پ ن: امروز فهمیدم که در بخشی از یک قضاوت احساسی نسبت به موضوعی اشتباه کرده ام.

۹.۰۶.۱۳۸۸

کافه نادری

دیروز به اتفاق دوستان ناهار میهمان کافه نادری بودیم. چند باری تا به حال کافه نادری رفته بودم،کنجکاو بودیم که این کافه نادری معروف چه طور جایی است. جایی که در سال هزارو سیصد و شش ، یعنی هشتاد و دو سال پیش تاسیس شده و بار خاطرات نسل های مختلف را بر دوش دارد. جایی که شنیده بودیم مکان بحث و گفتگوی متفکران و ادیبان نسل قبل از ما مثل جلال آل احمد و صادق و هدایت و دیگران بوده. جای قشنگی است که ساختار کاملا قدیمی خودش را حفظ کرده، دو سالن، که اولی به عنوان کافه تریا و دومی رستوران استفاده می شود، با صندلی ها و میزهای کوچک قدیمی، کلید برق های قدیمی، قاب عکس های قدیمی و از همه جالب تر پیش خدمت ها که همگی بدون استثنا پیرمرد هستند! و احتمالا جوانترینشان شصت سال دارد! و با فریاد با هم گفتگو می کردند،انگار که گوش هایشان سنگین بود ولی مهربان و دوست داشتنی بودند و با یک حس مسئولیتی که در رستوران ها کم دیده می شود، مواظب مشتریشان بودند که چیزی نمی خواهد آیا و کم کسر ندارد؟ چند بار گذشته در کافه نادری همیشه برای گپ و گفت های کوتاه عصرانه وقت گذراندیم و به صرف یک نوشیدنی گرم و شیرینی. بار اول بود که برای ناهار می رفتیم. االبته ساعت سه وچهل دقیقه عصر،که یکی ازهمان پیرمردهای مهربان با اصرارما پذیرفت که ده دقیقه تاخیر ما را ببخشد، چون سفارش ناهار فقط تا سر ساعت سه و نیم پذیرفته می شود و بعد از آن به هیچ وجه! خلاصه که به جای همه دوستان غایب ، ناهار پرو پیمان و خوشمزه ای خوردیم که در ماهیتابه های چدنی سرو شده بود،یعنی همان طور که پخته شده بود سر میز آمد برای اینکه سرد نشود و از دست نرود و از دلایل پر و پیمان بودن غذا همین بس که تا بیست و چهار ساعت بعد، هیچ کدام ما نتوانستیم چیزی بخوریم!!! عیشمان با گشت کوتاهی در حیاط بزرگ پشت محوطه کافه و رستوران که استخر قدیمی و درختان قدیمی داشت، تکمیل شد، هرچند که در تمام محوطه حیاط نمی شد قدم زد و به نظرم کمی هم به حیاط کم لطفی شده بود، بهتر از اینها می شود به آن حیاط زیبا رسید. عکس های مربوط به این گردش علمی- تخیلی به محض اینکه به دستم برسد اینجا نصب خواهد شد! خوش گذشت، جای همه یاران خالی.

۹.۰۴.۱۳۸۸

سوال؟

بعضی وقت ها، بعضی آدم ها را می بینی که خیلی ظریف و پنهان با یک خط نامرئی یک جورهایی بین خودشان و اطراف خط می کشند. و از دیگران متوقع اند، متوقع اند که هر جور سرویسی که می خواهند را بگیرند. و انگار متوجه این موضوع هم نیستند. متوجه چیزی به اسم احترام دو طرفه.انگار این دیگران را فقط درمواقع خاصی برایشان وجود دارند، مواقعی که آنها تعریف می کنند و انگارهر تعریفی که انسانها یا موقعیت ها دارند،امکان خطا ندارد. انگار نمی توانند، یا نمی خواهند این را درک کنند که آدم ها مثل خودشان قابل احترامند. البته خوبیشان این است که زمین و زمان را خط خطی نمی کنند! خود محوری و خود خدا پنداری یکی از خصوصیاتی است که نوعا زیاد در جامعه ما دیده می شود،هر چند که استقرا قانون موثقی برای بررسی حالت های انسانی نیست!! گاهی اوقات از خودم می پرسم چرا آرمان مقدس سی سال پیش گروهی امروز به اینجا رسید؟ پی نوشت: گاهی نیاز داریم به عقب برگردیم و به خودمان دوباره نگاه کنیم...

۸.۲۸.۱۳۸۸

تقدیر

حالا باید بنویسم.

به من گفت که فقط شش ماه، فقط شش ماه صبر کن، این موضوع خود به خود درست می شود و تو هم بهتر می شوی. باور نکردم.

امشب شب مهمی است، پایانی است بر آن همه خاطره رنگارنگ ؛ که رنگ بیشترشان یا قرمز آتشی است یا خاکستری پر رنگ. معدود هم رنگ های قهوه ای و بنفش و آبی دارد.

چه سر و صدایی! هیچ تصورش را نمی شد کرد. تصور این که این طور باشد این مراسم. خوشحالم از خوشحالیش، از آرامشش، از اینکه احساس می کند به شرایط مسلط است. به نظرم در مسیر خوبی قرار گرفته و باقی زندگی اش خوشبخت است.

بالاخره آن همه تلاش و رفت و آمد و تحمل گرما و سرما هزینه و هزار چیز دیگر به نتیجه رسید و مشهودترین نتیجه اش امشب است. اگر بدجنسی کنم می توانم نتیجه اش را به نفع خودم مصادره کنم، که این یخ را آب کردم، هر چند که خودم هم آب شدم! و هر چند که من نقش قطب منفی این داستان طولانی و پرفراز و نشیب بوده ام.

ذهنم دیگر به آن دوره بر نمی گردد. ذهنم مدت هاست که در یک دوره جدید زندگی می کند و از این بابت خوشحال است. اما همیشه به خودم گفته ام شاید این ماجرا را می شد زودتر بست، بعد از معبد چغازنبیل، در همان غروب شوش در خرابه های کاخ آپادانا، پی همان احساسی که خوب به یادش دارم، که به من گفت اینجا نقطه آخر است. و واقعا آنجا نقطه آخر بود. لحظات خوب بعد از آن دیگر تکرار نشدند و ما ماندیم و بنایی که هرچه سعی می کردیم بسازیمش از جای دیگر می ریخت.

و نمی دانم در آن صورت همه چیز چه صورت دیگری داشت.همه چیز بهتر بود یا مثل الان بود یا بدتربود، شاید تقدیراین چنین بود.

۸.۱۵.۱۳۸۸

مرگ پایان کبوتر نیست

عرفانی درگذشت... این هفته خیلی چیز برای نوشتن داشتم. می خواستم از سفر یک روزه اصفهان بنویسم، از اون روز قشنگ که بعد از 8 سال بیشترمون رو دور هم جمع کرده بود. از دوستان قدیمی که چه قدر دیدن دوباره شون و شنیدن حرفاشون جالب بود، از خود اصفهان که به نظرم تغییرات خیلی کمی کرده بود و از خیلی چیزهای دیگه اون روز، می خواستم از ماجراهای رخ داده در طول هفته بنویسم، که هفته بسیار پرکاری داشتم و چه قدر بالا و پایین های جالب داشت، می خواستم از سیزده آبان بنویسم و تعریف هایی که شنیده بودم از این روز، می خواستم از سفر فردام به دوبی بنویسم و دلیلش و مسائل اطرافش، اما فقط الان چیزی که می شه نوشت اینه که آقای عرفانی، از اعضای هیئت مدیره، بعد از بیست روز کما دیشب فوت کرد و ما رو با یه غم بزرگ دیگه تنها گذاشت... زان یار دلنوازم شکری است با شکایت

۸.۰۶.۱۳۸۸

فقط 2 روز مانده تا 8/8/88

بله! فقط 2روز تا 8/8/88مونده و من برای رسیدن این روز یه ترکیبی از حس های مختلف رو دارم! قرار شده در روز 8/8/88همه فارغ التحصیلان مقاطع مختلف مرکز آموزشی فرزانگان امین اصفهان، ساعت 8صبح بیان مدرسه. دیدن اون همه دوست بعد از این همه مدت، چه قدر کوچولو بودیم! چه کارها که نمی کردیم، چه قدر بدمینتون و بسکتبال بازی می کردیم،کارسوق برگزار کردیم دست تنها، چه قدر معلم ها رو سرکار می گذاشتیم... رفتن به اصفهان که از چهارم دی ماه هشتاد اونجا نبودم، مسیر مدرسه، اون کوچه طولانی که آخرش باریک می شد، پل بزرگمهر، پل خواجو، چهار راه نظر،اون آب میوه فروشی میدون انقلاب، کتاب فروشی های آمادگاه و هزار تا چیز دیگه که سرازیر شدن تو مغزم... نمی دونم در این کمتر از 12ساعتی که اصفهانم هستم چند تا خاطره رو می تونم گردگیری کنم، به چند جا سر بزنم. سرشار از هیجان و لذت روز جمعه هستم...

۷.۳۰.۱۳۸۸

خلوت

با شتاب از پله ها بالا می آیم. چند نفر ایستاده اند به بحث. همه نا آشنا، از کنارشان رد می شوم ، با خودش کار دارم. نمی دانم کجاست، نمی بینمش، پیدایش نمی کنم... بعد از مدتی جستجو کنار نرده های وسط سالن طبقه سوم می ایستم و به دوطبقه پائین نگاه می کنم. به گلخانه طبقه اول. به فرش قرمزی که از در ورودی تا راهرو کتابخانه پهن شده، به گلدان های گل کنار نرده ها، به سنگریزه های تزئینی وسط باغچه،به این فکر می کنم که من چه چیزهایی یاد گرفته ام، تصادفی، با شنیدن یک نیم جمله، چه قدر بالا و پایین شده ام با همان نیمه جمله،نمی دانم شاید این اخلاق آدم است... پیدایش نمی کنم. دیر شده، نگرانم.کجاست؟ نمی دانم. یک حس غریبی دارم که می گوید اینجا نیست، اشتباه آمده ام. یادم به یک شبی می رود که در آن سرما از پله های برف گرفته بالا می رفت و از آن بالا به من نگاه می کرد و با خنده چیزی می گفت که نمی شنیدم. پشت پنجره رفتم و خودم را نگاه کردم در آینه پنجره ای که پشتش برف بود. باید می رفتم. وقت رفتن شده. فکر کردم که آدم انگار محکوم است به رفتن. هر چه هست زیر سر زمان است. امان از این زمان، که می گذرد، که دشمن آدم هاست. چاره ای نیست، ندیده می روم. ماشین که به راه افتاد می بینم انگار از پشت پنجره یکی از اتاق های طبقه سوم چهره ای به من لبخند می زند. به مترسک فکر می کنم و به خودم. نمی دانم زمینم آیا،کلاغم یا کشاورز یا مالک زمین یا حتی شاید خود مترسک! به ذهنم می آید باید بروم یک جایی، یک گوشه ای، روی یک صندلی قهوه ای پررنگ که جلویش یک میز گرد کوچک است، بنشینم، با خودم خلوت کنم ، قهوه یا هر زهرمار تلخی که گرم است بخورم ، و فکر کنم به مترسک ، به خودم ، به آن آسمان ابری و خورشید نزدیک افقش ، به کنده چوب نیم سوخته ... و فکر کنم و فکر کنم ...

۷.۲۱.۱۳۸۸

شوق یک خیز بلند از روی بته های نور

از معدود مواردی است-دستکم در این مدتی که در خاطر دارم!- که اعصابم از چیزی که نمی دانم چیست این قدر خرد و شکسته و مخروب است. و البته می دانم که چیست... دیشب حدود ساعت هفت،خسته از کار روزانه به همراه جمعیتی ایستاده بودم منتظر تاکسی که دیدن چیزی/کسی انگار دچار برق گرفتگی ام کرد. یک شوک ناگهانی تمام تنم را گرفت... اشتباه دیده بودم. امروز صبح با شنیدن و فهمیدن خبری، انگار یک اندوه قدیمی سر باز کرد و شکست. این چند روز به نحوی تعجب آور به دلایلی بی دلیل خاطرات و اخباری یادآور همین موضوع بود. هرچه در نت گشتم،صاحب خبر را پیدا نکردم، صاحب خبر انگار که گم شده، انگار که باید گم می شده، باید گم می شده... و سر آخر فهمیدم که بحثی که به راه انداختم یک بحث درونی بود نه بیرونی و من در یک لحظه خیلی تلخ،مثل یک کشف علمی، دیدم که معیارم ذهنی ام ،دغدغه و نگرانی ام،یک حس فرو خورده است. دیدم که خودم هم واقعیت خودم را باور ندارم. باور ندارم و به همین دلیل مدام در پی آوردن شاهد و جمع کردن دلیل برای اثبات موضوعم و به دنبال... نه اینکه تا به حال ندانسته باشم که تا به حال نفهمیده بودم. و صدای شکستن چیزی بعد از سقوط از آن بالای ذهن به گوشم رسید و فهمیدم که به جنازه تفکر و احساس- و اگر شجاع باشم- نیازی، باید به همین زودی ها نماز خواند.

۶.۳۰.۱۳۸۸

نی غلطم در دل ما بوده ای

ذهنم درتب و تاب نوشتن چند خطی است که در حد وسع و بضاعت محدودم در شان پرویز مشکاتیان باشد. پرویز مشکاتیان برای من محبوب ترین چهره موسیقی سنتی ایرانی است. آثار مشکاتیان کامل است و دقیق،درست همانی است که باید باشد، نه کمتر و نه بیشتر. شفاف و جاری و سرشار و بسیار عمیق. لحظات خوش بسیاری را مدیون پرویز مشکاتیانم. گویا بناست از امروز پرویز مشکاتیان بیشتر از پیش متعلق به همه ایرانیان باشد. . امان از این افسانه باور نکردنی مرگ که مشکاتیان را زود جاودانه کرد. جان جهان دوش کجا بوده ای؟ نی غلطم در دل ما بوده ای آه که من دوش چه سان بوده ام ...

۶.۱۳.۱۳۸۸

گنج

امروز که مشغول مرتب کردن کتابخونه ام بودم،لابلای صفحات یه کتاب فیزیک مدرن،یه دست نوشته خوش خطی از خودم پیدا کردم، که بسیار ازش لذت بردم و البته هر چی فکر کردم یادم نیومد که اصل نوشته ماله کیه. مردگان دردرونت فریاد برمی کشند: نمیر تا نمیریم. ما مجال نیافته ایم تا به افکارمان جامه عمل بپوشانیم، تو به آنها واقعیت ببخش. ما مجال نیافته ایم تا آرزومان را متبلور کنیم، تو آنها را قطعیت ببخش! کارهای ناتمام ما را تمام کن! کارهای ناتمام ما را تمام کن! ما، شب و روز، از معبرجان تو عبور می کنیم. نه، ما نمرده ایم، ما از تو نبریده ایم، ما به خاک سقوط نکرده ایم، ما در اعماق جان تو، به تکاپو مشغولیم. نجاتمان بده!

۵.۲۵.۱۳۸۸

شب نوشت

در این فضای نیمه شبی، ماییم وتوفیق اجباری بیداری و پرونده پروژه نیروگاه بندرعباس وخوابی که گاه تا نیمه راه به چشم می آید و گاه نمی آید، و تصور بی دلیل دراز کشیدن زیر آسمان بی غبار کویر، ازهمان آسمانها که همیشه تخیل کرده ایم. از همان آسمانها که همیشه صافند و پر از ستاره های ریز و درشت.از همان آسمانها که مسیر کاه کشیدن کهکشان درشان پیداست از همان آسمانها که جایی جایش گذاشتیم و آمدیم.

۵.۲۲.۱۳۸۸

خواب

دیشب، حوالی صبح خواب دیدم. خواب دیدم که توی خونه اصفهان زندگی می کردیم،شب بود نزدیک ساعت الله اکبرو صدای الله اکبر تو کل منطقه می اومد. از اتاقی که دم در ورودی بود و از قسمت اصلی خونه فاصله داشت من این صدا رو می شنیدم، هیجان زده اومدم که این موضوع رو اعلام کنم که دیدم یه مامور ایستاده بالای سر پدرم(که تو خواب زنده بود)ومادرم و منتظر من رو ببره. و من که بهت زده نگاهش کردم و نمی دونستم چه کار کردم و چرا باید برم والبته مجبور بودم به رفتن. صحنه بعد جایی بود زیر زمین مانند با سقف بلند،و پر از اتاق و پر از آدم زندانی که در حال آورده شدن به اونجا بودن و البته سرد. من بودم و دو نفر دیگه و من همچنان در بهت اینکه به چه علتی آورده شدم و ته دل امیدی که شاید هر لحظه، لحظه آزادی باشه و البته هیچ کس هم هیچ توضیحی نمی داد.ما سه نفر رو چند بار از یه اتاق به یه اتاق دیگه جابه جا کردن.یه نفر هم هر از گاهی می اومد، یه مرد قدبلند هیکلی، و فحش می داد و اذیت می کرد و می خندید و تحقیر می کردو چیزهایی می گفت در این خصوص که ما چه قدر بدبخت و ضعیفیم و ذلیل در اون شرایط.در این بین یکی دیگه هم بود که می اومد هر از گاهی و حرف های امیدوار کننده می زد و منی که نمی دونستم چرا اونجام رو امیدوارتر به آزادی. و همین شرایط بینابین بسیار خرد کننده بود.اینکه کسی مدام تحقیر و تهدید می کرد و کس دیگری از همون تیم امید می داد و ذهنت رو به این سمت می برد که الان تموم می شه. مدتی گذشت و ما سه نفر رو با هم تنها گذاشتن ، بعد نفر اول برگشت با سه تا سرنگ که توشون یه مایع زرد رنگ بود و توضیح داد که این مایع محرک سیستم اعصابه و باعث تشنج می شه و فلج مقطعی و چه و چه.و گفت که این مال شماست. بعد به من گفت که یکیش رو بردارم. دستم که گرفتم پرسید که می دونی از راه پوست هم جذب می شه و قهقه زد. ترسیده بودم، خیلی زیاد و احساس می کردم که ممکنه هرچی که می خواد رو اعتراف کنم.و هر چیزی رو بپذیرم فقط بخاطر اینکه از شر اون هیولایی که به وضوح از تحقیر کردن و له کردن لذت می برد خلاص بشم. نزدیکم اومد. سرنگ رو گرفت. و من احساس می کردم قلبم داره می ایسته نزدیکم اومد ... صبح شد، بیدار شدم و به خودم گفتم این فقط یه خواب بود، بلند شو و برگرد به زندگی. برگرد به زندگیی که درش واقعا متاسفانه و متاسفانه هزار برابر بدتر از این خواب ها اتفاق ها افتاده، در این دو ماه هزار بار بدتر از این خواب، رویای صادقه خانواده های زیادی بوده. ان موعدهم الصبح . الیس الصبح بقریب؟ پی نوشت: جریان های این مدت حتی ما طبقه عوام رو این قدر درگیر کرده که بازتاب ناخودآگاهش در تخیلات شبانه مشهود می شه و هیچ گریزی هم ازش نیست!

۵.۱۷.۱۳۸۸

این روزها...

وما لنا الا نتوکل علی الله پی نوشت:نگاهم خیره به همه چیز مانده است.

۵.۱۰.۱۳۸۸

پیام جدید

تا اطلاع ثانوی پیغام جدیدی نیست. آنچه لازم بود توسط آقای ابطحی و توسط مردم با الله اکبرهای زودهنگام امشب گفته شد. به کمال و تمام

۵.۰۴.۱۳۸۸

سوال

امروز ظهر که روی صندلی راحتیه کنار انبوه کارهایم نشسته بودم؛ یک لحظه این سوال به ذهنم رسید که چرا سهم من از این داستان فقط تلخی است؟

۲.۲۱.۱۳۸۸

جزء و کل هایزنبرگ 1

عزم آموختن فیزیک
از مدرسه یکراست به دانشگاه نرفتم بلکه در زندگیم دوره فترتی پیش آمد. پس از امتحانات ورود به دانشگاه، با گروه دوستان پای پیاده فرانکونیا را پیمودم و بعد از آن سخت بیمار شدم و چندین هفته به بستر افتادم. دوران نقاهت طولانی را هم با کتاب های خود گذراندم. در این ماه های حساس به کتابی برخوردم که گرچه آن را نفهمیدم اما مرا بسیار به خود جذب کرد. نویسنده کتاب، ریلضیدان معروف هرمان وایل و نام کتاب فضا، زمان و ماده و غرض آن بیان نظریه نسبیت به زبان ریاضی بود. استدلالات دشوار ریاضی و اندیشه انتزاعی که بنیاد آن بود، هم مرا به هیجان می آورد، هم آشفته خاطر می ساخت و نیز مرا در تصمیم قبلیم بر فرا گرفتن ریاضیات در دانشگاه مونیخ استوارتر می کرد.
اما در چند روز اول تحصیلم حادثه غریبی رخ داد که به نظر من بسیار جالب بود. پدرم که در دانشگاه مونیخ یونانی درس می داد ترتیبی داده بود که من با فردنیاند فون لینده مان، که استاد ریاضیات بود و از بابت حل قدیمی تربیع دایره شهرت داشت، ملاقات کنم.
قصدم این بود که از او اجازه بخواهم در کلاس هایش شرکت کنم، و تصور می کردم مطالعاتی که در ساعات فراغت داشته ام مرا برای این کار آماده کرده است.اما وقتی که به اتاق کار این مرد بزرگ که اتاقی تیره و دلگیر در طبقه اول بود و مبلمانی خشک و قدیمی داشت وارد شدم،فورا احساس ناراحتی کردم. پیش از آنکه به استاد، که یواش یواش از روی صندلی خود بلند می شد سلام کنم، چشمم به سگ سیاه کوچکی افتاد که روی میز چمباتمه زده بود و یکباره به یاد سگی که دراتاق فاوست بود افتادم. حیوان کوچولو آشکارا با دشمنی به من نگاه می کرد و مرا مهمان ناخوانده ای می دید که می خواهد آرامش صاحبش را برهم زند. از بس دستپاچه شدم به تته پته افتادم و وقتی هم که زبانم باز شد دیدم دارم درخواستم را بسیار گستاخانه مطرح می کنم. ظاهرا خود لیندمان که پیرمرد متشخص و ریش سفیدی بود و خسته به نظر می آمد هم همین حال را داشت، و شاید آشفتگی مختصر او باعث شد که سگ کوچولو واق واق گوشخراشی سر دهد.
صاحبش کوشید او را آرام کند، اما کار او نتیجه ای جز این نداشت که حیوان کوچولو را وحشتزده تر کرد و چنان شد که ما دو نفر صدای یکدیگر را به زحمت می شنیدیم. لینده مان از من پرسید که اخیرا چه کتاب هایی را خوانده ام و من کتاب فضا،زمان و ماده وایل را نام بردم. در همان حال که واق واق هیولای کوچولو ادامه داشت،لیندسه مان گفتگو را با جمله زیر پایان داد : " در این صورت شما اصلا به درد ریاضیات نمی خورید."
همین و همین.

۱.۲۵.۱۳۸۸

شب

تصور کن که این چه قدر جالبه که تو قطب 6 ماه شبه و همش می تونی بخوابی، روز نمیاد که بلند شی و فکر کنی باید به کاری برسی...

۱.۱۵.۱۳۸۸

برای خواندن

جزء و کل بدون شک جز و کل هایزنبرگ یکی ازبزرگ ترین کتاب های زندگی منه. نویسنده معروف این کتاب ورنر هایزنبرگ شرحی از زندگی علمی خودش، بخشی از حوداث دوران طلایی فیزیک و گوشه ای از آرا و عقابد خود و سایر همکارانش رو در این کتاب به تصویر کشیده. کتاب که بسیار زیبا و روان نوشته شده ، دست مخاطب رو می گیره و پیچ و خم راه ساخته شدن تئوری دور از ذهن و پیچیده و زیبای کوانتوم رو که چه به لحاظ علمی وچه به لحاظ فلسفی از تاثیر گذار ترین مفاهیمی بوده که بشر موفق به تدوینش شده رو با ظرافت نشان می ده. برای خواندن کتاب اطلاعاتی از فیزیک یا مکانیک کوانتومی لازم نیست،چون روح کتاب پرداختن به وقایع و آدم ها بوده. جزء و کل بسیار زیبا و خواندنی و در بخش هایی پر از شادی و هیجان و گوشه هایی بسیار تلخ و آزار دهنده است. از این به بعد، مدتی اینجا مهمان هایزنبرگ هستیم.

۱۲.۰۴.۱۳۸۷

نرم نرمک می رسد اینک بهار...

و باز هم ماه اسفند وباز هم این بادی که انگار برای بیدار کردن اومده، باد نوازش گر،باد نوید دهنده انگار که این باد توی گوش هر سلول زنده ای می گه که بیدار شو، تغییر کن بیدار شو بیدار شو . . . امان از این باد که آدم رو مجنون و بی قرار می کنه با تمام وجودم احساس می کنم که بهار تو راهه...