۹.۲۳.۱۳۸۷
به سلامتی ِ تمام آدم های خوب...
و امروز سالگرد زاد روز من بود.
هر سال بابت لطف خانواده و دوستان این روز، روز بسیار زیبا و به یاد ماندنی برای من می شود. شاید بابت اهمیت خاصی که مادرم همیشه برای جشن گرفتن سالگرد تولدهای ما قائل شده، این روز برای من روز شیرین و جذابیه و گاهی هم حتی کمی مهم.
و البته گاهی هم زاد روز فی نفسه برای من مهم بوده،مثل عید نوروز که مردم تا قبل از رسیدن عید خانه تکانی می کنند، من هم سعی داشته ام که کارهام رو تا روز تولدم جمع کنم و مثلا یک سر و سامانی به بعضی چیزها بدم.
اما امسال،شاید اولین سالیه که هیچ حسی نسبت به روز تولدم نداشتم،حتی یادم نبود که کیه وبرام هیچ فرقی نداشت.
شاید به خاطر درگیر شدن با دل مشغولی های متدوال زندگی باشه که کلا خاصیتشون اینه که آدم رو دچار خود فراموشی می کنن.
یا به خاطر این نوع تفکر باشه که نوعا زندگی و حیات بشر-صرفنظر از کی و چه جوری بودن- به نظرم خیلی الکی و بی ارزش و بی ثمر می آد. یک هزار توی بی انتهای و البته فانی.
و شاید هم این نشانه ای از بزرگ شدن باشه،که خوشحال شدن از تولد یک حس کودکانه است و من هم دیگه از دنیای شادی های کودکی فاصله گرفتم.
اما از این طرف توی این جشن تولدها و شادی ها، چیزهای خیلی زیبایی گرفتم چیزهایی از جنس دوستی و شادی، از جنس احساس، از جنس گرمای لحظه دمیدن خورشید،از جنس همون آدم هایی که هدیه کردن.
اگه به فرض بنا به انتخاب باشه من حتی در این شرایط می گم که حفظ کردن این سنت ها بهتر از ترک کردنشونه،حتی اگه هی از خودت بپرسی :"که چی؟"
به سلامتی تمام آدم های خوب...