۸.۰۶.۱۳۸۸

فقط 2 روز مانده تا 8/8/88

بله! فقط 2روز تا 8/8/88مونده و من برای رسیدن این روز یه ترکیبی از حس های مختلف رو دارم! قرار شده در روز 8/8/88همه فارغ التحصیلان مقاطع مختلف مرکز آموزشی فرزانگان امین اصفهان، ساعت 8صبح بیان مدرسه. دیدن اون همه دوست بعد از این همه مدت، چه قدر کوچولو بودیم! چه کارها که نمی کردیم، چه قدر بدمینتون و بسکتبال بازی می کردیم،کارسوق برگزار کردیم دست تنها، چه قدر معلم ها رو سرکار می گذاشتیم... رفتن به اصفهان که از چهارم دی ماه هشتاد اونجا نبودم، مسیر مدرسه، اون کوچه طولانی که آخرش باریک می شد، پل بزرگمهر، پل خواجو، چهار راه نظر،اون آب میوه فروشی میدون انقلاب، کتاب فروشی های آمادگاه و هزار تا چیز دیگه که سرازیر شدن تو مغزم... نمی دونم در این کمتر از 12ساعتی که اصفهانم هستم چند تا خاطره رو می تونم گردگیری کنم، به چند جا سر بزنم. سرشار از هیجان و لذت روز جمعه هستم...

۷.۳۰.۱۳۸۸

خلوت

با شتاب از پله ها بالا می آیم. چند نفر ایستاده اند به بحث. همه نا آشنا، از کنارشان رد می شوم ، با خودش کار دارم. نمی دانم کجاست، نمی بینمش، پیدایش نمی کنم... بعد از مدتی جستجو کنار نرده های وسط سالن طبقه سوم می ایستم و به دوطبقه پائین نگاه می کنم. به گلخانه طبقه اول. به فرش قرمزی که از در ورودی تا راهرو کتابخانه پهن شده، به گلدان های گل کنار نرده ها، به سنگریزه های تزئینی وسط باغچه،به این فکر می کنم که من چه چیزهایی یاد گرفته ام، تصادفی، با شنیدن یک نیم جمله، چه قدر بالا و پایین شده ام با همان نیمه جمله،نمی دانم شاید این اخلاق آدم است... پیدایش نمی کنم. دیر شده، نگرانم.کجاست؟ نمی دانم. یک حس غریبی دارم که می گوید اینجا نیست، اشتباه آمده ام. یادم به یک شبی می رود که در آن سرما از پله های برف گرفته بالا می رفت و از آن بالا به من نگاه می کرد و با خنده چیزی می گفت که نمی شنیدم. پشت پنجره رفتم و خودم را نگاه کردم در آینه پنجره ای که پشتش برف بود. باید می رفتم. وقت رفتن شده. فکر کردم که آدم انگار محکوم است به رفتن. هر چه هست زیر سر زمان است. امان از این زمان، که می گذرد، که دشمن آدم هاست. چاره ای نیست، ندیده می روم. ماشین که به راه افتاد می بینم انگار از پشت پنجره یکی از اتاق های طبقه سوم چهره ای به من لبخند می زند. به مترسک فکر می کنم و به خودم. نمی دانم زمینم آیا،کلاغم یا کشاورز یا مالک زمین یا حتی شاید خود مترسک! به ذهنم می آید باید بروم یک جایی، یک گوشه ای، روی یک صندلی قهوه ای پررنگ که جلویش یک میز گرد کوچک است، بنشینم، با خودم خلوت کنم ، قهوه یا هر زهرمار تلخی که گرم است بخورم ، و فکر کنم به مترسک ، به خودم ، به آن آسمان ابری و خورشید نزدیک افقش ، به کنده چوب نیم سوخته ... و فکر کنم و فکر کنم ...

۷.۲۱.۱۳۸۸

شوق یک خیز بلند از روی بته های نور

از معدود مواردی است-دستکم در این مدتی که در خاطر دارم!- که اعصابم از چیزی که نمی دانم چیست این قدر خرد و شکسته و مخروب است. و البته می دانم که چیست... دیشب حدود ساعت هفت،خسته از کار روزانه به همراه جمعیتی ایستاده بودم منتظر تاکسی که دیدن چیزی/کسی انگار دچار برق گرفتگی ام کرد. یک شوک ناگهانی تمام تنم را گرفت... اشتباه دیده بودم. امروز صبح با شنیدن و فهمیدن خبری، انگار یک اندوه قدیمی سر باز کرد و شکست. این چند روز به نحوی تعجب آور به دلایلی بی دلیل خاطرات و اخباری یادآور همین موضوع بود. هرچه در نت گشتم،صاحب خبر را پیدا نکردم، صاحب خبر انگار که گم شده، انگار که باید گم می شده، باید گم می شده... و سر آخر فهمیدم که بحثی که به راه انداختم یک بحث درونی بود نه بیرونی و من در یک لحظه خیلی تلخ،مثل یک کشف علمی، دیدم که معیارم ذهنی ام ،دغدغه و نگرانی ام،یک حس فرو خورده است. دیدم که خودم هم واقعیت خودم را باور ندارم. باور ندارم و به همین دلیل مدام در پی آوردن شاهد و جمع کردن دلیل برای اثبات موضوعم و به دنبال... نه اینکه تا به حال ندانسته باشم که تا به حال نفهمیده بودم. و صدای شکستن چیزی بعد از سقوط از آن بالای ذهن به گوشم رسید و فهمیدم که به جنازه تفکر و احساس- و اگر شجاع باشم- نیازی، باید به همین زودی ها نماز خواند.